دلتودلش نبود زودتر سورپرایزش رو به چانیول نشون بده. تقریبا دو هفتهی قبل بود که تصمیمش رو با سهون و لوهان درمیون گذاشته بود. سهون اول کمی ازش دلخور شد ولی بعد بهش حق میداد که بخواد این کار رو بکنه. آسیبی که آقای بیون به بکهیون زد، جبران ناپذیر بود و حتی مادرشون که با بیرحمی بکهیون رو رها کرده بود هم جای دفاع نداشت. میدونست که لوهان به واسطهی یکی از مشتریهای ثابتش، آشنا داره و برای همین ازش کمک گرفته بود و حالا که تمامی کاراش انجام شده بود، داشت از ذوق انگار خفه میشد. بعد از اون شبی که برای اولینبار باهم خوابیدن، صمیمیت بینشون خیلی بیشتر از قبل شده بود و بکهیون راحتتر میتونست ابرازعلاقه کنه.
قبلا میترسید از اینکه خودش رو زیادی به چانیول بچسبونه یا با حرفای محبتآمیزش دل دوستپسرش رو بزنه اما اینطوری نبود. خود چانیول هم ذرهای از مهر و محبت رو توی حرفاش کم نمیکرد و خیلی وقتا کسی که آغوشش رو طلب میکرد، خود چانیول بود. بحث دانشگاه رفتنش رو که مطرح کرد، چانیول هزاربرابر بیشتر از نادین تشویقش کرد اونقدری که بغض کل گلوش رو گرفته بود و میخواست تا میتونه گریه کنه. با وجود اینکه حالش خیلی بهتر بود توی ارتباط گرفتن، اما چانیول باهاش به دانشگاه اومده بود و توی کل مراحل آزمون و بعد از اون ثبتنام، حتی لحظهای تنهاش نذاشته بود.
میخواست تا هرزمانی که میتونه، قدردانیش رو به چانیول نشون بده حالا فرقی براش نمیکرد به چه طریقی اما تا آخر عمرش مدیون فرشتهی نجاتش بود و کاری که بالاخره بعد دو هفته تونسته بود به سرانجام برسونتش، کمترین کاری بود که از نظر خودش میتونست برای آرامش و علاقهی جفتشون بکنه.
با صدای وارد شدن رمز و بعد ورود چانیول، لبخند مستطیلیش رو که چانیول میپرستید، روی لباش نشوند و به قصد بغلکردن دوستپسرش، به سمتش پاتند کرد.
" خسته نباشی عزیزم"
دستای چانیول هم متقابلا دورش حلقه شدن و پاهاش کمی از زمین فاصله گرفت.
" مگه اصلا میشه خسته شد وقتی میدونم تو توی خونه منتظرمی؟"
" الان باید میگفتی خیلی خستهم که منم بگم برات یه سورپرایز دارم که شاید خستگیت رو در کنه"
" باز چیکار کردی؟ یکم مهلت نمیدی من قبلیا رو هضم کنم؟"
صدای خندهی بلند بکهیون گوشاش رو نوازش کرد. میشد از عمرش کم کنه ولی این صدا رو هرروز تا آخر عمرش بشنوه؟
" اونا مقدمه بودن این اصلیه عزیزم"
" خب بیا ببینم چیه که اونا در برابرش مقدمه حساب میشن"
به دنبال حرفش، سریع سمت کاناپه رفت و بدن خستهش رو ولو کرد.
" نمیخوای لباسات رو عوض کنی یا دوش بگیری بعد؟"
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...