ادامه نیمچه اسمات😂🔞
لرزید و اخی گفت که زین چونشو گرفت
_مگه نگفتم صدات در نیاد؟
گاز محکمی از گردنش گرفت و اون مقاومت کرد
زین عقب رفت و تخت ایستاده رو خوابوند..حالا آلاریک به صورت دراز کشیده جلوشه..بات پلاگ رو به ارومی وارد مقعدش کرد که پاهاشو تکون داد
_تکون نخور!
اونو داخل سوراخش جا داد و کمی حرکتش داد
_..اون چیه؟
_یچیزی که راحتتر بتونی دیکمو داخلت تحمل کنی!
دوباره حرکتش داد که صدای ناله های آلاریک بلند شد
_خوبه..ناله کن
بات رو بیرون کشید و دیکشو وارد سوراخش کرد و یه ضرب داخلش کوبید که اهی از سر درد و لذت کشید!
ضرباتشو تند تر کرد درد همراه لذت توی بدن آلاریک میپیچید اما هرچه ضربات زین تند تر شد درد رو بیشتر از لذت حس کرد
_زین بسه تمومش کن!
ضربه محکمتری بهش زد که اخ بلندی گفت
ازش بیرون کشید و با شلاق ضربه به لای پاش زد!..
_نباید به من دستور بدی! میدونی تنبیهت چیه؟
زین دستشو روی دیک آلاریک گذاشت و حرکتش داد..صدای نالش دوباره بلند شد
حرکاتشو تند تر کرد و حس کرد که نزدیک ارضا شدنشه و به خاطر همین تکه یخی رو روی دیکش قرار داد
_اه نه..زین..نه برش دار
حرکت دستشو تند تر کرد و یخ رو روش فشار داد
_اههه زین اینکارو نکن برش دار!
_هنوزم داری بهم دستور میدی
_خواهش میکنم! جلوشو نگیر
یخ رو برداشت که تونست بالاخره ارضا بشه و نفس راحتی کشید!
_چشم بند رو از روی چشماش برداشت و گگ دهان رو روی دهنش قرار داد و از پشت بستش که چشماش گرد شد و سرشو تکون داد
_چیه؟ اذیتت میکنه؟ نکنه از اینا خبر نداشتی؟با این وسایل اشنا نیستی و میخوای اسلیو بشی؟ فکر میکنی میتونی همه وسایلی که داخل این اتاقه رو تحمل کنی؟
آلاریک با تردید و کمی ترس از دردی که به خاطر حجم دیک زین داخل خودش حس کرده بود نگاهی به اطرافش انداخت..واقعا میدونست همچین تحملی نداره!
زین گگ رو از روی دهنش باز کرد
_این فقط قسمت کوتاهی از یه رابطه کامل بود..و تو توانشو نداری
اومد جلو و دستاشو باز کرد
_قبل از اینکه بری اینارو تمیز کن..
به اثاری که به خاطر ارضا شدنش ایجاد شدن اشاره کرد
زین لبخندی زد و ازش دور شد..به سمت حموم رفت و زیر دوش ایستاد..شاید زیادم این امتحان براش بد نشد..هم طلسم دوماهش شکست و هم تونست بالاخره آلاریک رو قانع کنه..فقط براش سوال شد که چرا امشب مدام چهره و کارای هری رو میبینه!..بعد از ۱۰ مین صدای بسته شدن در اومد و بنظرش اومد که آلاریک رفته..شونه بالا انداخت و بعد از دوش از حموم بیرون اومد و فقط شلوارکی پوشید و به تختش پناه برد و خوابید .
༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄
با صدای ساعت اروم لای چشماشو باز کردو صداشو قطع کرد..کششی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد، رو تختیش رو مرتب کرد و به سمت توالت اومد و ابی به سرو صورتش زد .
به آشپزخونه اومد و چای ساز رو به برق زد..از داخل یخچال چند قطعه پنکیک و کره و عسل بیرون اورد و به همراه سبد نون تستش روی میز گذاشت. بعد از اماده شدن چای اونم کنار میز صبحانشگذاشت و شروع به خوردن کرد..عطر چای براش خیلی بیشتر از قهوه ارامشبخشه و علاقه ای نداره با مصرف مدوام قهوه به خودش ضرر بزنه.
جرعه ای چای رو خورد و نگاهی به گوشیش انداخت و با دیدن صفحش با مکث بهش خیره شد!.. تماس از دست رفته از مادرش..روی شمارش کلیک کرد و بلندگو رو روشن کرد..بعد از چند بوق صدای شاد مادرش پخش شد که باعث شد لبخند بزنه..
_سلام عزیزم
_سلام مامان..چطوری؟ چیشده که بهم زنگ زدی؟
_تو خیلی نسبت به مادرت بی انصافی پسر کوچولو این تویی که سری به خانوادت نمیزنی
_باشه قبول من که نمیتونم در برابر لحن ذوب کنندت چیزی بگم
_ اوه بیبی ! پسر کوچولوم بزرگ شده یاد گرفته چطور با خانما صحبت کنه
زین توی دلش خندید و به این فکر کرد که به جز منشیش و افراد مجموعه با زن دیگه ای مکالمه طولانی نداره
_خیلی خب خانم مالک نمیخواین بگین چیشده که زنگ زدین؟
_داریم میایم پیشت عزیزم
با این حرف چای توی گلوی زین پرید و به سرفه افتاد!!..
_چیشد؟؟ حالت خوبه؟؟
بعد از چند سرفه صداشو صاف کرد و نفس کشید
_چی گفتی؟اینجا؟ از انگلیس دارین میاین اینجا؟
_عزیزم با یه هواپیما میشه این مسافتو طی کرد..مثل اینکه زیاد خوشحال نشدی؟
_..نه این فکر درستی نیست..پدرم هست؟
_اره اونم میخواد بعد از چندین ماه پسرشو ببینه
_چقدر دیگه میرسین؟
_تقریبا نزدیکیم..حدود ۳ ساعت دیگه فکر میکنم برسیم
_اهان باشه..منتظرتونم
_میبوسمت عزیزم فعلا
_خدانگهدار
قطع کرد و گوشی رو به پیشونیش چسبوند..چرا باید انقد بی هماهنگی و غافلگیر کننده بخوان بیان اینجا..لابد پدرش فکر میکنه بعد از ۹ سال زین تصمیم گرفته یه عروس برای خانواده انتخاب کنه..چه فکر بیهوده ای!
قرارای امروزش رو چیکار میکرد؟ میخواست هری رو هم به پیست ببره ولی..نه امکان نداره با ۳ ساعت وقت بتونه بره سرکار اونم وقتی که خانوادش بعد از این همه مدت دارن به دیدنش میان!
به دفترش زنگ زد و از منشیش خواست نوبت های امروز رو به تعویق بندازه و از مراجعینش بابت این وقفه عذرخواهی کنه و بگه یه جلسه رایگان براشون در نظر گرفته میشه..
بعد از جمع کردن میز صبحانه به اتاق های مهمان سری زد و از تکمیل و مرتب بودنشون مطمئن شد و در اتاق بازیش رو قفل کرد و کلیدش رو مخفی کرد تا مبادا مادرش موقع سرکشی به اینکه خونه پسر عزیزش در چه وضعیه با این وسایل روبرو بشه! هرچند که اونا از گرایش پسرشون با خبرن اما نمیدونن اون یه مستر با سابقه شده!..
به ساعت نگاهی انداخت که ۸ رو نشون میده اونا تا ۱۲ به خونش میرسن پس با رستوران همیشگیش تماس گرفت و سفارش چند پرس غذای مخصوص رو برای ۵ ساعت دیگه داد و مقداری مواد غذایی و خوراکی رو از فروشگاه معتمدش درخواست کرد تا براش بفرستن..باید از تکمیل بودن همه چی اطمینان پیدا میکرد..
نگاهی به لیست مخاطبینش انداخت و روی شماره پدر هری مکث کرد..باید شماره خود هری رو هم میگرفت
تماس رو وصل کرد که بعد ۳ بوق جواب داد: روز بخیر دکتر
_وقت بخیر اقای استایلز من واقعا به خاطر لغو قرار امروز متاسفم چون یه مسئله ای پیش اومده که باید بهش رسیدگی کنم
_نیازی به عذرخواهی نیست دکتر توی همین مدت کم پرخاش های هری کمی کمتر شده و مطمئنم تاثیر درمان و توصیه های شماست
_ممنونم و اینکه میتونم با هری صحبت کنم؟
_بله بله البته الان صداش میزنم..
_متشکرم
بعد از دو مین صدای هری پشت خط پخش شد
_منو سرکار گذاشتی دکتر
_میتونی بهش به عنوان یه فرصت برای روبرویی دوباره با پیست نگاه کنی..عذر میخوام ولی چاره ای نداشتم پس برنامه رو برای پس فردا میچینم و میبرمت قبوله؟
_..خیلی خب باشه
_ممنون و خدانگهدار هری
_فعلا دکتر
قطع کرد و گوشی رو روی مبل پرت کرد
به سمت اتاقش رفت و لباسی پوشید شانس اورد که از دیشب به خاطر با بالاتنه لخت خوابیدنش سرما نخورده
میخواست به سمت اشپزخونه بره که صدای زنگ در بلند شد..
با خیال اینکه سفارشاتش از فروشگاه رسیده به سمت در اومد و بازش کرد که با جی جی مواجه شد!..
لباشو بهم فشار داد تا به خودش فحش نده بابت اینکه فراموش کرد اون دستبندو به لیام بده!..
_سلام زین
_..سلام..جی جی..اگه دنبال لیامی اینجا نیست
_نه نه راستش من یه چیزی داخل خونت جا گذاشتم..
_..اها اون دستبند من پیداش کردم ولی یادم رفت به لیام تحویل بدمش..کمی صبر کن تا بیارمش
از جلوی در کنار رفت و به سمت اتاقش قدم برداشت..زیر لب زمزمه کرد:عمرا دعوتت کنم بیای داخل
به اتاقش رسید و کشوی عسلی رو باز کرد و دستبند رو برداشت و به طبقه پایین برگشت که جی جی رو وسط سالن دید..
چند باری پلک زد و دستبند رو توی دستش فشرد..از بی قانونی متنفره و حالا یه نفر بدون اینکه اون بخواد داخل خونش پا گذاشته!..
به سمتش اومد و دستبند رو جلوی گرفت..جی جی لبخندی زد و موقع گرفتن دستبند دستش رو روی دست زین کشید و اونو گرفت
_ممنون
_کاری نکردم
_خب..راستش میخواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم
_آمم جی جی من واقعا خوشحال میشم که بتونم باهات صحبت کنم اما متاسفانه الان سرم زیادی شلوغه میدونی..
بازم نتونست حرف اصلیش رو توی روی این دختر بگه و به جاش داخل دلش نجوا کرد: ترجیح میدم مجبور بشم با لیام بخوابم تا اینکه از صحبت با این دختر خوشحال بشم!
دقیقا نمیدونست چرا حس خوبی به جی جی نداره ولی هیچوقت امکان نداشت حسش بهش دروغ بگه
_اوه متاسفم..پس باشه برای یه وقت دیگه..
_حتما
_ممنون بابت امانتی
زین لبخند کوتاهی زد و اونو به سمت در هدایت کرد
_خداحافظ زین
_خدانگهدار
بعد از بیرون رفتنش نفس راحتی کشید
واقعا این وقت صبح برای گرفتن دستنبدش اومد؟..
سری تکون داد و روی کاراش تمرکز کرد
حدود ۲ و نیم ساعت طول کشید تا همه چیزو طبقه پایین مرتب کنه و برق بندازه تا مادرش از چیزی ایراد نگیره حتی چند دکور رو هم عوض کرد و بعد از اومدن خریداش دسر و پیش غذا اماده کرد و داخل یخچال گذاشت .
دوش کوتاهی گرفت و پیراهن و شلوار اتو کشیده ای پوشید و عطرش رو به زیرگلوش زد دستی به موهاش کشید..
خب همه چیز آمادست!..مطمئنا برای یه قرار عاشقانه انقدر اساسی اماده نمیشد که برای دیدار خانوادش بعد از این مدت زمان گذاشت..عاشقانه؟ چه جوک بی مزه ای !
با مادرش تماس گرفت و پرسید کجان که گفت داخل فرودگاه هستن..براشون ماشینی فرستاد که برسونتشون و بعد از نیم ساعت صدای زنگ در بلند شد!..
توی اینه خودشو چک کرد و به سمت در رفت و بازش کرد که اول مادر خوشپوش و همیشه لبخند به روشو دید که با خوشحالی بغلش کرد..
_اووه عزیزمم دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور مامان..خوش اومدین
مادرش ازش جدا شد و اون قامت پدرش رو دید..نگاه جدی ولی با محبتی که همیشه بهش داشت و هنوز میدید هرچند به خاطر سال های اخیر و درگیری هایی که به خاطر انتخاب زین به وجود اومد رابطشون تا حدودی راکد شد ولی زین علاقش به پدرش رو نمیتونست کتمان کنه!
_خوش اومدین پدر
جلو رفت و بغلش کرد
_قیافت فرق کرده پسر..انگار توی چند ماه بزرگتر شدی
زین اروم خندید و از پدرش جدا شد
_بیاین داخل
مادر و پدرش رو به داخل هدایت کرد و درو بست
مادرش با شوق به خونش نگاه کرد و شروع به تعریف از سلیقش کرد..اونا هیچوقت اینجا نیومدن و این زین بود که هر از چندگاهی به انگلیس میرفت
اسباب پذیرایی رو اماده کرد و بعد نزدیکشون روی مبل نشست
_کریستین و ولیحاکجان؟
_کریستین انگلیسه و مشغول کاره ولی ولیحا فعلا مسافرته
_خب چیشد که تصمیم گرفتین بیاین اینجا؟
_هم برای دیدن تو..و هم اینکه پدرت یه تصمیماتی داره
_چه تصمیماتی؟
پدرش زودتر از مادرش جواب داد: به موقعش خواهی فهمید..خونه قشنگی داری..محل کارت برج آدونیسه؟
_ممنونم..بله همونجاست
_پیشرفت چشمگیری کردی..جای تقدیر داره....هلوووو پارت جدید نزدیک ۲هزار تا کلمه اه🔥
ووت و کامنت یادتون نره بوس بهتون 💞🌼
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...