با سرعت به سمت خونه اومد و بعد از سلام کوتاهی به پدر و مادرش که توی نشیمن بودن به سمت اتاقش رفت و واردش شد..درو بست و بهش تکیه داد..چند تا نفس عمیق کشید تا تنفسشو تنظیم کنه و هیجان چند لحظه پیشش فروکش کنه!..
با یاداوری چند لحظه پیش که داخل ماشین زین بود و اون رسوندش و بوسه ناگهانی دیگه ای که موقع خداحافظی از لباش گرفت خندید و دستی به صورتش کشید..لباساشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید و تمام مدت اون لبخند ناخداگاه روی لبش بود..دستشو روی قلبش گذاشت که تپشش ارومتر شده..باورش نمیشه که قبول کرده و حالا با اون مرد جذاب و مرموز تو یه رابطس..اما حس میکنه یه تلفاتی هم داره!..ولی حالا که بهش فکر میکنه میبینه نمیتونه اونارو مهمتر از لذت و ارامشی که این چندوقت با زین تجربه کرد بدونه..و البته خود زینم گفت باهاش راه میاد و اونطوری که اون میخواد پیش میره!..
صدای نوتیف گوشیش بلند شد که از تو جیبش درش اورد و بهش نگاه کرد..
تکستی از یه شماره ناشناس داره که البته مطمئنه شماره پاک شده زینه که نیاز به سیو مجدد داره.."جلساتتو ادامه میدی یا نه؟"
براش تایپ کرد:
"به فکر کسب و کارتی یا حال بیمارت دکتر؟"زین:"به فکر حال دوست پسر لجبازمم"
لبشو گاز گرفت تا جلوی خندشو بگیره..خوشحاله!..میتونه با تک تک سلولاش اینو درک کنه که خوشحاله!..
"میام نگران نباش"
سند کرد و میخواست گوشیو بذاره کنار که گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد..
"لویی"
جواب داد:الو؟
_چطوری پشمک
_پشمک اون..خوبم تو چطوری؟
_کجایی چیکار میکنی؟
_زنگ زدی امار منو بگیری؟
_تقریبا
_خونم..از پیست برگشتم
_پیست؟ چرا اونجا؟ مگه بازم واسه ادامه درمان میری پیش زین؟
_فکر میکنم که برم_هی هی هی چیشده؟؟ تو که این چند روزه حتی نمیخواستی اسمشو بشنوی
_خب شاید نظرم عوض شده
_سردرنمیارم درست حرف بزن..چیشده که نظرت عوض شده؟
_آممم..
_هری!
_چیه؟
_دهنتو باز میکنی یا بیام اونجا و با یه سری از اون وسایل ازت حرف بکشم
_تهدید خوبی نیست اقای تاملینسون
_استایلز فکتو بجنبون و حرف اصلی رو بزن!
_قبول کردم_چی؟
_پیشنهاد زین رو قبول کردم!
_..ه..
_لویی؟
_منو مسخره میکنی مرتیکه؟
_اوه گاد..نجاتم بده
_چی میگی؟!
_خیلی واضح گفتم که قبول کردم که باهاش باشم این چند روزه فکرم درگیر بود و وقتی توی پیست دیدمش یه سری صحبتایی کردیم..که باعث شد به توافق برسیم
_فقط صحبت یا..
_لویی !
_یادم میمونه که به تصمیمای جدیت هم اعتماد نکنم پسر..باورم نمیشه تو الان با اون دکتر سکسی هستی!..
_خیلی خب کافیه
_بعدا باهات صحبت میکنم و اطلاعات کاملتری میگیرم الان باید برم
_خیلی خب خداحافظ
_بای
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...