نمیتونست از صحنه روبروش چشم برداره،در طی چند ثانیه عرق سردی روی تیغه کمرش نشست..خودشو به سمت تخت کشید و با نگاه درمونده اش سرتاپای جسم خونین و بیجون روی تخت رو کاوید..
توده سنگینی به گلوش چنگ انداخت و راه نفس کشیدنش رو سخت کرد..انگار یه موجود زنده نیششو درون گلوش فرو کرده و داره خونشو میمکه..
خیلی سخت به خودش اومد و با عجله گوشیشو از داخل شلوار رها شده وسط اتاقش پیدا کرد و هول شده دنبال شماره رایان گشت..
تماس گرفت که بعد از دوبوق اتصال برقرار شد:
_سلام زین میتونی یساعت دیگه زنگ بزنی وسط جلسه.._سریع خودتو برسون خونه من رایان!..عجله کن!
_چیشده؟!صدات چرا اینطوریه؟!
_چیزی نپرس رایان فقط خودتو سریع برسون اینجا و وسایل پزشکیت رو هم بیار!!صداش بی اراده بالا رفت و گوشیو قطع کرد!..سرگردون دور خودش میگشت و نمیدونست دقیقا باید چه غلطی بکنه! با هر بار نگاه به هری انگار یه نفر دسته چاقویی رو بیشتر داخل قلبش هل میداد!..
لباساشو از روی زمین برداشت و پوشید و هری رو روی دستاش بلند کرد..با ملاحظه زیاد هری رو به حموم رسوند و داخل وان گذاشتش..اب رو با دمای مناسبی تنظیم کرد و گذاشت گرمای اب بدن هری رو در بر بگیره..اب دهنش رو به سختی قورت داد و به چهره رنگ پریده هری نگاه کرد..حتی نمیدونست کارش درسته یا غلط..نمیدونست باید چطور ازش مراقبت کنه فقط به ذهنش رسیده بود تا بدنشو از اون همه خون پاک کنه..
با ملایمت بدنشو شست و مواظب بود تا زخم هاش آسیب بیشتری نبینن و گیج و هول بودنش کاملا مشهود بود که وسط کارش با دو به اشپزخونه رفت و محلول آب و قندی درست کرد و با احتیاط به هری خوروند..تنها فکری که به ذهنش رسید..واقعا به معنی کامل کلمه نمیدونست باید چیکار کنه..
به بدنی که به سختی جای سالم توش پیدا میشه نگاه کرد و نتونست جلوی بغضشو بگیره..با احتیاط چکش کرد و با دیدن باریکه خون که ردش از بین باسنش تا روی رون خشک شده و الان با برخورد به اب کمرنگ تر شدا نگاه کرد..
لای پای رو باز کرد و دنبال منشا گشت که..
_خدای من..این...منه حرومی چطور..
سطح آسیب مقعدی که به هری وارد کرده زیاد بنظر میاد..
باورش نمیشد اینکارو کرده و از اون بدتر هیچی از دیشب به یاد نداشت..شایدم این به نفعش باشه چون با تصور صحنات درد کشیدن هری اونم به این صوورت وحشیانه توسط خودش از همین الان بهش احساس مرگ دست میده!!بعد از شستن هری اونو به اتاق تمیز دیگه ای برد و بدن و موهاشو خشک کرد..زخم هاشو ضدعفونی و پانسمان کرد..کل باندهای جعبه کمک های اولیه تموم شد چون بالاتنه هری بهش احتیاج داشت..سرشار از زخم و کبودی و آسیب..با دقت به سوختگی های بدنش و تاول های کوچیک میخواست سرشو اونقدر به دیوار بکوبه که جمجمه اش از هم بپاشه!..
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...