خفقان و فروپاشی روانی..خیلی عالی روی زین تاثیر گذاشتن..با سرعت زیادی درحال رانندگیه و میخواد زودتر خودشو به جایی که حتی نمیدونه کجا برسونه..فقط میخواد بتونه نفس بکشه..حسش..خب..حسش جوریه که انگار روی بدنش اسید پاشیدن..انگار از درون داره خورده میشه و کم مونده که هیچ اثری ازش نمونه..احساسات و اعتراف ناگهانی هری چیزی نبود که بتونه پیش بینیش کنه و براش سنگین بود..چرا ردش کرد..چرا پسش زد..چرا برخلاف احوالات این مدتش..شب بیداری هاش، از بین رفتن نظم زندگیش و اینکه همه چیو به پای عذاب وجدان و یه وابستگی سطحی گذاشت..و در اخر فهمید اون پسر تونسته طلسمشو بشکنه..دوری از هری براش مثل زهر بود و خب این برای یه آدم عاشق عادیه نه؟!
ولی امان از وقتی که یه عاشق نوپا بترسه..از از دست دادن..از جدایی و ترک شدن،رها شدن..به جرات میتونه بگه شجاعت اینو نداره که دوباره بتونه یه عشق رو قبول و ازش مطمئن باشه..حتی فکر به اینکه هری هم مثل الکس رهاش کنه میتونه بکشتش..
بعد از چندساعت رانندگی بی هدف گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم لیام جواب داد:
_بگو لیام..
_زین! زود بیا بیمارستان(...) هری بهش حمله دست داده !جوری پاشو رو ترمز فشار داد که اگه کمربند نداشت با سر میرفت تو فرمون ماشین..
گوشیو قطع کرد و دوربرگردون زد و به سمت بیمارستان روند..بعد از یه ربع رسید و سراسیمه وارد شد و از بخش اطلاعات شماره اتاق هری رو پرسید..
وقتی به اتاقش رسید دم در لیام رو دید که با دیدنش بلند شد.._حالش چطوره؟!
_خوب نیست زین..وقتی زنگ زد به لویی داشت از شدت گریه پس میفتاد..میشد از صداش فهمید..وقتیم که بهش رسیدیم حمله بهش دست داد و اوردیمش اینجا..تو این چندوقت باهاش درارتباط نبودی نه؟!..چرا حواست بهش نبود مرد؟_میتونم..ببینمش؟
_بیهوشه..
_بازم میخوام ببینمش
_خیلی خب برو داخل..درو باز کرد و وارد اتاق شد..لویی کنار تخت نشسته و با ورود زین به سمتش برگشت و از سرجاش بلند شد..
نگاه بیقرار زین روی چهره رنگ پریده هری ثابت موند.._دکتر گفت میتونست بدتر از این باشه..حالش اصلا خوب نیست
گفت و از اتاق خارج شد..
زین روی صندلی نشست و دستای سرد هری رو تو دستش گرفت.._..معذرت میخوام..هری..
دستشو رو صورت هری و رد اشک های خشک شده اش کشید..
_تو نباید بخاطر من گریه کنی..من لیاقت اشکای تورو ندارم..
نفس سنگینی کشید..
_هیچوقت فراموش نمیکنم..چه بلایی سرت آوردم..ولی..نمیخوام بیشتر از این بهت آسیب بزنم..میفهمی پرنده کوچولوی من؟!..کسی که عاشقت باشه..نمیتونه تحمل کنه و ببینه بخاطرش زجر میکشی..
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...