_مطمئنی؟
_البته
هری با مکث پیاده شد و سرجاش وایستاد. زین عینکش رو به چشم زد و جلوتر راه افتاد اما هری همچنان به دوروبرش نگاه میکرد
_هری اونجایی که ایستادی لوکیشن کارت دعوت نیست بهتره خودت بیای
هری پوفی کشید و دنبال زین راه افتاد
هرچقد جلوتر میره صحنه های گذشته براش پررنگ تر میشن..میتونه صدای فریاد پدرش و مربیشو بشنوه که چطور صداش میزدن و اون زیر موتور گیر افتاده بود و مجروح شده بود!..
نگاهش روی موتور های مسابقه کنارهم پارک شده خیره موند!..صدایی که از سرعت لاستیک موتور به وجود میاد تو گوشش زنگ زد.
_دکتر..میشه برگردیم؟
_چرا؟
_من نمیتونم..اماده نیستم..حتی برای دیدن اینجا..وای خدا دکتر من نمیتونم
_هری..لازم نیست کاری بکنی فقط میخوام اینجا باشی..اینجارو ببین! تو با این چیزا مهمترین دوره زندگیتو گذروندی حالا چطور انقد برات وهم آوره؟ اون فقط یه تصادف بود هری! چیزی نشده تو قابلیت هاتو هنوز داری
_اما دکتر..
_میدونی من کاملا مطمئنم که تو میتونی اینکارو انجام بدی..
آرومتر زمزمه کرد: البته اگه وسطش دچار حمله پانیک نشی..
_چیزی گفتی؟
_مهم نیست..بیا
باز هم هری سرجاش ایستاد که زین دستشو گرفت و دنبال خودش کشوند
_میتونیم تمام روز رو اینجا بمونیم هری وقت های خالی روزت برات مهم نیست؟پس معطل نکن
_وقتای خالی روزم..چه نکته بی اهمیتی رو گفتی دکتر..روی تختم سپریش میکنم
_مراقب تهدیدهای زخم بستر هم باش
_توصیه خوبی بود جناب مالک
به موتورها رسیدن که یکی از اونا نظر هری رو جلب کرد..به شدت اونو به یاد موتور خودش مینداخت..
روشو برگردوند و دستی بین موهاش کشید
_لعنت بهش
_هری..یادته تو ماشین بهت چی گفتم؟
_اره
_تقریبا واقعیتو بهت نگفتم
_در چه مورد؟
_گفتی سوار موتور نمیشی و موافقت کردم..خب میشه گفت یه موافقت پوشالی
_چی؟؟
_سوار شو
_چی؟ چی داری میگی؟
_فقط دوکلمه..سوار شو!
_تو جلسه دوم درمانت منو آوردی به این مکان لعنتی که ازش وحشت دارم و حالا داری میگی سوار شو؟ سوار چی؟
_یه وسیله نقلیه به نام موتور..منظورم اونه سوار اون شو
هری عصبی خندید و دستی به صورتش کشید
_داری شوخی میکنی..اره شوخیت گرفته
_هری یه نگاهی به من بنداز من کل امروز و وقت کاریمو کنسل نکردم که بیام اینجا و با تو جوک بگم..پس سوارشو من عادت ندارم فقط با حرف بیمارانم رو درمان کنم!
_تو دیوونه ای!
زین با صدا خندید
_نفر اولی نیستی که اینو میگی
_خوبه مطمئن شدم آدمای عاقلی دوروبرت هستن
_هری..سوار اون موتور شو
_اصلا چطور انقد راحت اومدیم اینجا که سوار این..این..هوف
_قبلش هماهنگ شده حتی فکرشم نکن من یه روز بدون برنامه قبلی رو بگذرونم
_خیلی کسل کنندست
_خب مگه احمقی پسر ما اینجاییم که کسل کننده نباشه این خودش یه هیجانه
_آره ولی نه با فوبیای من
_هری این ذاتی نیست کاملا قابل درمانه لطفا یجوری نگو فوبیا که همیشگی بنظر بیاد ! ۷ دقیقس داری حرف میزنی نمیخوای سوار بشی؟
_نه!
_..اوکی
هری نفسی از روی اسودگی کشید
_خوبه
_من الان برمیگردم
زین به داخل یه کانکس رفت و هری روی صندلی نشست..با ۷ دقیقه بحث راضی شد..چقد خوب
توی فکر بود که زین روبروش ایستاد و کتشو درآورد
هری بهش نگاه کرد که یهو زین به سمتش خم شد و محکم بلندش کرد و روی کولش انداخت!
هری از شدت بهت نمیدونست چه واکنشی نشون بده اما بعد شروع به سروصدا و تقلا کرد
_بین اعتراضات مواظب باش حرف رکیکی نزنی
_ولم کن چی از جونم میخوای
_شلوغ کاری نکن پسر من فقط میخوام کمکت کنم
روی یه موتور گذاشتش و از دوطرف یه کمربند بهش بست و هیچکدوم از تقلاهای هری کارساز نبود و خودشم از این مسئله تعجب کرد قدرت بدنی زین اونقدری بود که اونو کنترل کنه (گودرتش 😔)
متوجه موقعیتش شد و به خودش نگاه کرد..الان روی یه موتور نشسته !
اب دهنشو قورت داد
_زین منو از روی این بردار
لرزشی رو تو بدنش حس کرد..صحنات تصادف جلوی چشمش ظاهر شدن !
_زین بسه
نفسش تنگ شد و حس کرد عضلاتش دارن شل میشن
زین کمربند رو باز کرد و هری رو برداشت
اونو روی دستاش بلند کرد و به سمت ماشین قدم برداشت و بعد از رسیدن بهش اونو روی صندلی قرار داد و بطری ابی رو جلوی دهنش نگه داشت
_بخور
هری چند جرعه خورد و بطری رو کنار زد
خوشبختانه زین زود عمل کرد و متوجه حمله عصبی هری شد..احتمالش رو میداد
چندین بار این سابقه رو داشته
_خوبی؟
هری سرشو آروم تکون داد
_باورم نمیشه..من دوباره روی اون بدنه نشستم ولی..نتونستم خودمو کنترل کنم
من به اون وسیله احتیاج دارم دکتر!..جزئی از آرامشم بود و الان..من نمیتونم روی اون بشینم چه برسه به اینکه حرکت کنم !
_شروع خوبی بود..فقط اگه میزان اتفاق حمله پانیک پایین بیاد میتونیم ادامه بدیم..تا وقتی که بتونی به آرامشت برسی
_میخوام اما..خودت که دیدی..حس میکردم یه وزنه صد کیلویی روی سینم سنگینی میکنه
_کنار نکش هری..من بهت ایمان دارم..تو میتونی..خیلی خب بهتره برگردیم
هری با حسرت به پیست نگاه کرد و آروم زمزمه کرد:خدانگهدار
راه افتادن و زین تصمیم گرفت هری رو به خونش برسونه و بعد از گرفتن ادرس مسیرش رو عوض کرد و بعد حدودا ۴۰ مین روبروی عمارتی ایستاد
نگاهی به بیرون انداخت
_خونه قشنگیه
_..اره و خیلی کسل کننده
_خواهر و بردار داری؟
_یه بردار
_خوبه
_اهوم..خب..فعلا تا بعد دکتر
_میبینمت
پیاده شد و به سمت خونه رفت
زین حرکت کرد و به سمت خونش راه افتاد..کارش با هری زودتر از حدی که در نظر داشت تموم شد و حالا میتونست کمی استراحت کنه
ب خونه رسید و بعد از دوش کوتاهی به تختش پناه برد و بالشتش رو بغل کرد
عادت همیشگیش..از وقتی که دیگه موجود زنده ای برای بغل کردن توی تختش نداشت..از وقتی که..
چشماشو بست و سعی کرد صفحه های گذشته براش ورق نخوره..༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄
با صدای آروم ساعت چشماشو باز کرد و بهش نگاهی انداخت
8 شبه و هوا دیگه تاریک شده..بنظر امروز زیاد خوابید
بلند شد و به آشپزخونه اومد
قهوه جوش رو به برق زد و روشنش کرد
و از داخل یخچال یه کاپ کیک شکلاتی برداشت و بعد از اماده شدن قهوه اش روبری TV نشست و روشنش کرد
کانال هارو بالا و پایین کرد و بعد از اینکه چیز جالبی پیدا نکرد گوشیشو برداشت و شماره لیام رو گرفت که بعد از ۳ بوق جواب داد:چطوری دکتر؟
_خوبم..اگه وقتت خالیه بیا به خونم
_هی پسر کم پیش میاد خودت اینو ازم بخوای احیانا قصد نداری منو به اون اتاق ب..
_اسلحه ای روی شقیقت نیست لیام میتونی نیای در ضمن تو گزینه مناسبی برای من نیستی
_خیلی خب دست از تخریب شخصیتم بردار یکم دیگه اونجام
_منتظرم
قطع کرد و گوشی رو کنارش گذاشت
صدای موزیکی از TV پخش شد که گوش هاشو تیز کرد..این آهنگ..ریتم آروم و ملایمش زنگ خاطره رو توی ذهنش به صدا درآورد..این آهنگ رو خوب میشناخت..کنترل رو برداشت و خاموشش کرد..
_لعنتی..
اون درحال فرار و این خاطرات با هر بهانه ای براش زنده میشدن!
قهوه و کاپ کیکش رو خورد و تا اومدن لیام خودش رو سرگرم کرد
با صدای زنگ در بلند شد و بازش کرد که با چهره خندون لیام مواجه شد
_سلامم دکترر
_هروقت کنار منی همه آدمایی که اطرافمون هستن به خاطر این خطاب کردنای تو متوجه میشن شغل من چیه
_به اندازه کافی مشهور هستی نمیخواد بندازی گردن من برو اون طرف..
زین رو کنار زد و وارد خونه شد.سلام بچه ها اینم پارت سوم💚💛
نظرتون چیه هری بور باشع؟
یا رنگ کرده باشع موهای بلندش؟
ووت و کامنت یادتون نره بوس 💞
ESTÁS LEYENDO
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanficاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...