[part 22]

282 47 176
                                    

بالاخره اسمات 😔🔞

کم کم مهمونی به پایانش نزدیک شد و بعضی از مهمونا رفتن..لیام و جی جی بنظر بحثی بینشون شکل گرفت که جفتشون درهم و بدون اینکه به زین بگن چیشده خداحافظی کردن و از خونه خارج شدن..
لویی واقعا با دیدن اون صورت اخمو و جدی نگران لیام شد که توی رانندگی بی احتیاطی نکنه و از طرفی دلش میخواد جی جی همین امشب توسط یه تریلی تبدیل به یه خوراک مارماهی بشه..

نتونست جلوی خواستش رو بگیره و با خداحافظی سرسری و تحویل دادن سوییچ ماشینش به نایل از خونه خارج شد که لیامو دید که داره سوار ماشینش میشه..بنظر که جی جی زودتر حرکت کرده چون نه خودش و نه ماشینش نیستن..جلو رفت و لیامو صدا زد که به سمتش برگشت..هنوزم اخم توی صورتش هست..لویی بهش نزدیک شد

_چیزی شده؟
_اره ولی مهم نیست
_چرا؟ سر چی بحث کردین؟
_میدونی اینو از ته دلم میگم هیچ دوست ندارم راجب اون و رفتارش صحبت کنم

لویی اولین باره که انقدر لیامو عصبی میبینه..همیشه خندان و شوخ طبعه و این حالت جدی برای لویی غریبست..

_خیلی خب پس بذار من برسونمت به خونت تو امشب تقریبا زیاد الکل خوردی
_خوبم نیازی نیست
_لجبازی نکن و بذار انجامش بدم!
_چطور میری خونت؟
_نایل میاد دنبالم

برای راضی کردنش دروغ گفت و در نظر داره که با تاکسی برگرده..
لیام با تردید سوییچ رو به سمتش پرت کرد و سوار شد..لویی با خنده سوییچ رو گرفت و پشت فرمون نشست و با پرسیدن آدرس حرکت کرد..

_چرا خواستی منو برسونی؟
_بهت که گفتم..زیاد خوردی و امکان تصادفت هست مخصوصا با این عصبانیت
_..ممنون..نمیدونم چشه و چرا اینطور شده ولی..پوف هیچی نمیدونم
_فکرتو درگیرش نکن..

تو طول راه فقط صدای اهنگ سکوتشون رو میشکست و بعد از طی کردن راهشون جلوی خونه لیام ایستادن..
لیام ریموت رو زد و در خونه باز شد،لویی ماشینو به داخل هدایت کرد و ایستاد
هردو پیاده شدن و لویی به سمت در رفت

_شبت بخیر من دیگه میرم
_مگه نگفتی نایل میاد دنبالت؟
_اره باید بهش زنگ بزنم تا بیاد
_پس بیا داخل و هروقت اومد برو بیرون
_ولی..
_دیروقته..زودباش بیا تو

جلوتر راه افتاد و لویی هم چند ثانیه فکر کردن بالاخره تصمیم گرفت بره داخل و واقعا به نایل زنگ بزنه..درو بست و دنبال لیام وارد خونه شد..
لیام کتشو دراورد و روی مبل انداخت و دکمه های اول پیراهنشو باز کرد
حتی همین حرکتای کوچیک و عادیش برای لویی جذابن..
روی مبل نشست و دستشو ستون سرش کرد و به فکر فرو رفت..
لویی هم با فاصله کنارش نشست و بهش نگاه کرد

_به چی فکر میکنی؟
_..به اینکه چرا..رابطه منو اونی که همیشه گرم بود الان به این روز افتاده..همیشه بهش اهمیت دادم و وقت گذاشتم و چرا با رفتار الانش منو هم سرد کرده
_شاید..شاید میخواد با کس دیگه ای..
_چرا؟ مگه چی کم گذاشتم؟؟ همیشه باب میلش بودم و الان..

Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||Onde histórias criam vida. Descubra agora