به عکسا نگاهی انداخت..به اندازه کافی واضح نیست به خاطر انعکاس نور توی شیشه چهره جی جی درست نیفتاده..
پوفی کشید و گوشیو کنار انداخت.._اینجوری نمیشه..باید یه کار مطمئن تر بکنم..زین..یعنی به لیام میگه؟..اما اون لیامی که من دیدم..با یه حرف پارتنرشو ول میکنه؟..کاش انقدر به اون انسانیت مزخرفت اهمیت نمیدادی لیام !..کور شده و فقط وجدانشو میبینه بی خبر از اینکه پشتش چخبره..باید به زین بگم..همین امشب همه چی معلوم میشه !
استارت زد و به سمت خونه زین حرکت کرد..بعد از حدود نیم ساعت به ساختمان رسید و واردش شد..به طبقه زین رسید و زنگ در رو زد..
کمی صبر کرد و بعد از اینکه جوابی نشنید دوباره زنگ زد..حدس زد شاید خونه نباشه ولی ماشینش جلوی در بود..بازم زنگ زد که در باز شد و چهره خاب آلود زین نمایان شد..اینموقع روز خواب بود؟..پارتنر دوستش بوسیدتش و اون راحت خوابیده؟..نباید از این فکر که به لیام بگه یا نه استرس داشته باشه؟_سلام..زین
_..سلام لویی..چیشده؟ لطفا نگو که اومدی بهم ابراز علاقه کنی واقعا پتانسیل شنیدنشو ندارم_زین لطفا چرند نگو و بذار بیام تو
_چیشده که انقدر عصبانی هستی؟
_بیام تو بهت میگمزین دستی به موهای ژولیدش کشید و از جلوی در کنار رفت.. با چندین بار برخورد متوجه شخصیت لویی شده و میتونه بفهمه حتما یه چیزی شده که انقدر بهم ریخته(چه دکتر فهمیده و با جنبه ای گاد)
لویی وارد خونه شد و زین درو بست.
_خیلی خب بگو ببینم امروز دیگه چی باید سرم بیاد..بشین
روی مبل روبروی هم نشستن
_راجب لیام..و جی جی
_نگو که جی جی از توام راجب رابطش کمک خواسته؟
_ نه ! امروز تو رستوران دیدمتون
_چی؟
_اتفاقی !..تو نمیخوای به لیام بگی؟قیافه زین درهم شد و دستی به چونش کشید..
_نمیدونم..
_یعنی امکانش هست که نگی؟
_اگه بگم لیام ممکنه..
_زین الان وقت این کسشعرای روانشناسانه نیست نمیخواد به فکر غرور و این چیزا باشی بنظرت بهتر اینه که نفهمه اون بچ داره چه گوهی میخوره؟زین با ابروهای بالا رفته نگاش کرد..چه واکنش تندی..این حرص برای لیام عادیه؟ لیامی که یکی دوهفتست باهاش اشنا شده؟
_معذرت میخوام تند رفتم..منظورم همون نکته های روانشناسی بود
_راحت باش..حالا چرا این موضوع برات انقدر مهم شده؟لویی زبونشو روی لبش کشید و سرشو برگردوند..زین با نگاه دقیقی به ری اکتش خیره شد..
لویی دستی به گردنش کشید و به زین نگاه کرد..چشمای زین ریز شدن و خودشو جلو کشید..سرشو کج کرد_تو چشمای من نگاه کن لویی
لویی هم خودشو جلو کشید و به زین خیره شد..
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...