خانواده استایلز با شادی و جون تازه ای که به خاطر این خبر خوش گرفت شب رو گذروند؛
و طرف دیگه زین که فکر هری و واکنشش رو به پس ذهنش انتقال داده و درگیر تصمیم پدرشه..تصمیمی که میدونه قرار نیست به راحتی قبول کنه و میتونه حسش کنه.
با خستگی چشماش رو روی هم فشار داد و دستی به موهاش کشید که با صدای زنگ در چشماشو باز کرد..
انگار پدر و مادرش از گردش برگشتن،از سرجاش بلند شد و به سمت در رفت و بازش کرد که با چهره خندون مادرش و بعد از اون پدرش مواجه شد..
براش جالبه که مادرش این انرژی رو از کجا میاره و اکثر اوقات شاده..البته به جز اون اوایلی که از خانوادش جدا شد و به خاطر اختلافات و انتخابش مستقل بودن رو انتخاب کرد..
پدر و مادرش داخل نشیمن نشستن و زین براشون قهوه اماده کرد..در طی این مدت پدرش بی حرف نشسته بود و مادرش از روزی که گذروندن برای زین تعریف میکرد و اونم با طمانینه گوش میداد و همراهیش میکرد..اما نمیتونست استرسی که داره رو کاملا درونش مخفی نگه داره و در واقع نمیخواد با پدرش به مشکل بربخوره..
بالاخره انتظارش تموم شد و با شنیدن صدای پدرش با مکث سرش رو به سمتش برگردوند.._بله پدر..
_گفته بودم تصمیمی گرفتم و میخوام باهات درمیون بذارم
_..بله گفته بودین..میشنوم
_میدونی که اهل حاشیه نیستم پس زود میرم سر اصل مطلب،من به بازنشستگی نزدیکم و حالا میخوام ارث هر سه شمارو تقسیم کنم..!میخواست نفس راحتی بکشه که با حرف بعدیش نفسش حبس شد..!
_زین تو 30 سالته،موقعیت کاری مناسب و جایگاه اجتماعی خوبی داری..بنظرت وقتش نیست که خانواده مالک یه عضو جدید داشته باشه؟!
میدونست نگرانیش بیجا نیست،میدونست پدرش نگران وارث و ادامه نسل اوناست و از زین چیزی رو که نمیتونه انجامش بده میخواد!..
_پدر..ما قبلا راجب این موضوع حرف زدیم..
_اون مربوط به 9سال پیشه! یعنی میخوای بگی همچنان روی حرفت اصرار داری؟_پدر این چیزی نیست که بتونم ترکش کنم این نوع زندگی منه! 9 سال از زندگیم اینطوری گذشته و حالا شما نمیتونین بگین ازدواج کنم!
_پس وارث خانوادگی چی میشه!؟
_پدر شما دوتا پسر دارین کریستین هم پسر شماست نسل خانواده با یه انتخاب من مقطوع نمیشه !_اما تو پسر بزرگ منی
_پدر لطفا..اجازه بدین طوری که میخوام زندگی کنم من 30 سالمه و یه انسان بالغم میتونم بفهمم چی برام مناسبه!..اگه راجب ارثه و میخواین بگین تنها راهش ازدواجه من میتونم از اون ارث بگذرم.._..ارث تو..حق توئه! من نمیخوام براش شرطی بذارم اما فکراتو بکن و عاقلانه تصمیم بگیر..میدونی که هنوز کوتاه نیومدم!..ما فردا برمیگردیم انگلیس
مادرش به حرف اومد:اما تازه اومدیم من میخوام وقت بیشتری رو با پسرم بگذرونم
_ما فردا برمیگردیم!..شب بخیر
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...