با سیلی ای تو صورتش خورد سرش با شدت به سمت راست پرت شد!!..
خب قطعا نمیشه این حرکتو به چشم استقبال دید.._لو !! چیکار میکنی؟!
اولین دیدارش با لیام و لویی بعد از این مدت و خب..عصبانیت کاملا منطقی لویی چون مقصر این حال هری رو فقط و فقط زین میبینه!..
لویی با حرص و صورت سرخ شده رو به لیام داد زد:
_چیکار میکنم؟!ببینم تو مغزت ریدن؟ من باید الان با ماشینم از روی این مرتیکه رد بشم نه فقط یه سیلی!!
به سمت زین برگشت..
_با چه رویی برگشتی و دوباره جلوی چشمش ظاهر شدی؟ اونم به عنوان دکترش؟ دقیقا از وقتی که گورتو از زندگیش گم کردی اون پسر هیچ فرقی با یه مرده نداره!!
زین در سکوت به داد وفریاد لویی گوش داد و هیچی نگفت،سرش تو همون حالت سیلی مونده و سرجاش خشک شده..تک تک حرفای لویی رو قبول داره و میخواد بیشتر بشنوه تا بیشتر عذاب بکشه..این عذاب در مقابل رنجی که هری کشید و هنوز داره میکشه..چیزی که نیست نه؟!
_آروم باش لو بسه دیگه! زین هیچکاریو بدون دلیل انجام نمیده! حتما دلیل موجهی داشته این عادلانه نیست که همه وضعیت هری رو گردن زین بندازی!
_آه خدای من پین فکر کنم صورتت از دیدن سیلی که زین خورده به هوس و گزگز افتاده! توام میخوای؟! میتونم هردوطرفو برات سرخ کنم!
_لو!
_دهنتو ببند لیام من هنوز با این مردک کار دارم!..چیه؟نمیخوای حرفی بزنی؟ اصلا حرفی نداری که بزنی نه؟ با هری کاملا مثل یه برده جنسی رفتار کردی و آخرشم مثل یه تیکه اشغال پرتش کردی کنار! میخوام بدونم کدوم اشغالدونی به تو مدرک پزشکی داده!
زین سرشو بالا آورد و به لویی نگاه کرد..
_من..فقط میخواستم هری بیشتر آسیب نبینه..
لویی با تمسخر خندید.
_آسیب نبینه؟ دارم میگم مرده اون پسری که من دیدم دیگه اصلا زنده نیست که آسیب ببینه یا نه!
_نمیخواستم اینطور بشه..فکرشو نمیکردم..
قبل از اینکه حرف زین تموم بشه لویی با خشم فوران کرده ای به سمتش اومد و با زانو بین پاهای زین کوبید!!
داد پر درد زین همزمان با جهش لیام به سمت لویی بود که اونو از زین جدا کرد و به طرفش رفت.._هی..زین...نفس بکش آروم نفس بکش مرد ..خیلی درد داشت؟
از سرخ شدن صورت زین و نم سطحی اشک میشه فهمید ضربه لویی خیلی کارساز بوده!
_خدا لعنتت کنه لو این دیوونه بازیا چیه درمیاری؟!
_با تو وقتی رفتیم خونه حرف میزنم اونم به همین روش!لیام "فاک یو" ای به لویی گفت و مشغول رفع درد مضحک زین با راهکارای مختلف شد..
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...