اریکا با اکراه از هری جدا شد.
_خب چخبر؟ اصلا چند وقته ندیدمت کجایی؟
_خونم
_ام..حالت خوبه؟ منظورم بعد از اون اتفاق..
_خوبم ممنون
_اوکی..من میرم پیش دوستم
_عالیه برو
_فعلانایل:و این بار اریکایی که از هری فرار کرد! عالیه!
لویی: وقتی با دوتا کلمه جواب میده انتظاری بیشتر از این داری؟ انگار تازه بهش حرف زدن یاد دادن
_پسرا اگه میخواین کمکی کنین بهتره دهنتونو ببندین اوکی؟ این دختر دو مین پیش منو بوسید! اون کسی که باید ناراحت باشه منم نه اون
نایل:بهت مگه بد گذشت؟
هری چشم غره ای به نایل رفت و جلیقشو مرتب کرد.لویی: خیلی خب به جای حرف زدن بیا یه چیزی بخور
هری:من ترجیح میدم اینجا هیچی نخورم
لویی: اووو راستی فراموش کرده بودم که اقای استایلز تا چه اندازه بدمست و بی ظرفیتن!
بعد از این حرفش بلند شروع کرد به خندیدن که هری لگدی به صندلیش زد و باعث شد بیفته زمین و خندش قطع بشه!
_دیگه اینو به روم نیار
_باسنمو داغون کردی ابله
_مگه ازش استفاده ای هم میکنی؟
_شاید یه روز گی شدم هیچ چیز قابل پیش بینی نیستاین بار هری خندید و درهمون حال جوابشو داد: تو؟ گی باشی؟
_یه احتماله من که نگفتم صد در صد در ضمن نه فکرشو نمیکنم
_از تو به دور نیست جونور
_خب باسنمم شاید یه چیزایی بخواد این انصاف نیست..نایل:لویی اون روزی که تو گی بشی تضمین میکنم ارتباطمو باهات قطع کنم
لویی:چرا؟
نایل:چون هنوز نمیخوام باسنمو از دست بدم و تو هرکاری ازت برمیاد من که خبر دارم تو رابطه چقدر وحشی هستی!
لویی:خیلی خب نمیخواد جزئیات روابط منو توضیح بدی
هری: نمیخوایم بریم؟ من اگه یکم دیگه اینجا باشم حالم بهم میخوره
لویی و نایل موافقت کردن و هر سه بیرون اومدن و سوار جیپ شدن .
لویی اول از همه هری رو رسوند و اون مشتاق تر از همیشه به اتاقش پناه برد و بدون خوردن شام و با فکر به فردا و پیست موتور خوابید ..༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄
"زین"مثل همیشه شیک و آراسته لباس پوشید و حاضر شد تا به مطب بره ..
سر میز صبحانه ای که مادرش اماده کرده نشست و به هردوشون صبح بخیر گفت.._حاضر شدی تا بری سرکار عزیزم؟
_بله دیروز رو کنسل کردم ولی متاسفانه نمیشه بیمارامو بیشتر از این معطل کنم واقعا متاسفم که پیشتون نمیمونم
_عیبی نداره پسرم کار تو درسته باید به فکر کسایی که بهت نیاز دارن باشی..
_ممنون مامان..خب شما جایی نمیرین؟پدرش روزنامه رو روی میز گذاشت و فنجون قهوه رو برداشت.
_شاید همراه مادرت سری به دوستانم بزنم و یکم وقتمونو داخل شهر بگذرونیم..
_اهان خیلی خوبه..
_و شب..زود بیا خونه چون باهات کار دارم
_بله حتما پدر..
بعد از صبحانه اماده رفتن شد و از پدر و مادرش خداحافظی کرد .
سوار ماشینش شد و به سمت مطب راه افتاد..بعد از ۳۵ مین به برج رسید و ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت و به طبقه مجموعه اومد..
جواب سلام منشیش رو داد و وارد اتاق شد و مثل همیشه اول لیست بیماران رو چک کرد..
مشغول فکر کردن شد تا با چه زمانبندی با توجه به اینکه قرار پیست با هری رو هم داره میتونه به موقع به خونه برسه که بعد از چند مین صدای در بلند شد و بعد از کسب اجازه اولین بیمار وارد شد..
با خوشرویی بهش خوشامد گفت و جلسه رو شروع کرد..
تا ساعت ۴ بعد از ظهر مشغول بیماراش بود و بعد از اون به سمت خونه هری حرکت کرد ..
با پدرش تماس گرفت و بهش گفت هری اماده باشه و وقتی خبر داد بیاد پایین..بعد از یه ربع به عمارت رسید که هری رو دم در دید.
جلو اومد و سوار شد..
_سلام
_سلام..حالت چطوره؟
_کمابیش خوبم..
_دیروز چطور گذشت؟
_مثل باقی روز هام..افتضاح و بی معنی
_ ...امید دهنده نبود پسر
_فکر میکردم این وظیفه توئه..
_چی؟
_اینکه امید من باشیچند ثانیه به هری نگاه کرد..این ظاهر غمگین و کیوت قسمت زیادی از ذهنش رو از اون شب درگیر کرده و هربار بیشتر به فکری که توی سرشه دامن میزنه!..
_چیزی روی صورتمه؟
_...نه چیزی نیست..امید هم بدست میاد..یعنی بهت میدمش
_..امیدوارم
_دیدی همین الانم یه کم ازش بهت منتقل کردمهری خندید که زین هم لبخندی زد و راه افتاد..
_چرا دیروز نتونستی بیای؟
حتی خود هری هم نمیدونه دلیل این حد از صمیمی بودن با دکتر چند روزش چیه که انقدر باهاش راحت شده..
_راستش به خاطر پدر و مادرم که اومدن به دیدنم
و زینی که بی چون و چرا به سوالات اون جواب میده و هنوز قسمت بزرگی از ذهنش درگیر اون موضوعه ..
_مگه کجان؟
_برد فورد
_انگلیس؟ پس تو چرا اینجایی؟
_اولا به خاطر تحصیلو استقلال چندین سال پیش به اینجا اومدم و بعد هم به خاطر یه سری دلایل خصوصی..
_اهان..اینطور که بنظر میاد خیلی برات مهمن چون ادمی بنظر نمیای که بیخود و بی جهت قرار هاشو کنسل کنه
_شناخت شخصیتت خوبه بچه جون
_هی من 25 سالمه ها و بازم یادت نره تو فقط 30 سالته همش 5 سال
_یادمه و 5 سال چیز کمی نیست و معادل 60 ماه و 1825 روز و 43800 ساعته!
_اینارو حفظ کردی تا به هرکسی که 5 سال ازت کوچیکتره بگی؟
_بذار فکر کنم آم نه صد در صد
_چه جواب سریعی
_سرعت عملم عالیه
_کاش اینو توی رانندگیت هم میشد تعریف کرد..
_یعنی از سرعت ناراضی هستی؟
_کاش بگیم ناراضی راستش انگار دارم یه لاکپشت رو با نشستن روش عذاب میدم
_اینطوره؟ پس کاری میکنم عذاب وجدانت بابت آزار اون لاکپشت از بین ببره!یهو سرعتش رو زیاد کرد و مسیر ماشین داخل اتوبان افتاد..
با سرعت از بین ماشینا رد شد طوری که انگار داره بینشون سر میخوره و این سرعت عمل رو با وجود چندین ماشین به همراه داره!هری سقف و صندلیش رو سفت گرفته تا پرت نشه جلو و حقیقتا از اینکه اونو به چالش کشیده پشیمونه!!
_بسه بسه کمش کن
_مثل اینکه یادت رفت قبلش چی گفتی
_حرفمو پس میگیرم بس کن من نمیتونم زیاد سرعتو تحمل کنم..سرعت ماشین کم کم پایین اومد و به حالت عادی برگشت...
های 😂🙌اینم پارت جبرانی مونیم
فقد کل کل هاشون سر باسن لویی😂😂😂😂
لویی و لیام ففم مال خودمه 😂😔🙌
زینی که داره نقشه میکشه😔
هی من دو تا پارت پیش گفتم میخواد مهم شه 😂 نشده چون باید اومدن لو و نایل رو هم داشته باشیم دگع یادمون رفته بود 😂😂😂ولی بخدا پارت بعدی اتفاق مهم میفته
ووت و کامنت یادتون نره بوس بهتون 💞🌼
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...