[last part]

95 9 68
                                    


🔞🔞هشدار خطر اسمات هات

"هری"

هرچقدر بیشتر به آینه روبروم نگاه میکردم انحنای لبخندم بیشتر میشد و میتونستم درخشش چشمامو واقعی تر از همیشه ببینم.. باورش هرچقدر سخت،هرچقدر دور از انتظار و هرچقدر رویایی که بود..اتفاق افتاد!!
درحال حاضر،کت و شلوار شیری رنگی که با سلیقه زین خریدیم رو بالاخره پوشیدم..

موهام که کمی بلندتر شده و به درخواست زین کوتاهشون نکردم مرتب و مزین شده هستن..

میتونم پروانه های از پیله دراومده داخل وجودم رو احساس کنم که از شدت اشتیاق به دور قلبم حلقه زدن!..

نفس عمیقی کشیدم و با اعلام کسی که کنار در ایستاده برگشتم و از اتاق خارج شدم و بعد از دقایقی روبروی درب بزرگ کلیسا ایستادم..

کف دستام بخاطر هیجان به عرق نشسته و وقتی در باز شد و اولین قدمم رو به داخل سالن پر از جمعیت گذاشتم..تونستم در وجهه مقابلم،دو تیله زیبایی که شیره زندگیم بهشون متصل بود رو ببینم..

"فلش بک"

بعد از شام با خستگی دنبال زین راه افتادم تا ببینم چرا انقدر اصرار داره با وجود احتیاج شدیدم به خواب منو دنبال خودش بکشونه..

سوار ماشین شدیم و سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..

_نخواب! امشب نباید بخوابی هری!
_زیین! حداقل بگو کجا میریم من دارم کنترل نگه داشتن پلکامو از دست میدم ببینم تو غذام که چیزی نریخته بودی نه؟

خندید و با سرگرمی بهم نگاه کرد.

_برای اینکه تورو وادار به کاری بکنم نیازی به دارو نیست دارلینگ‌..تو اونکارو برام میکنی!

با دهن کجی رومو ازش برگردوندم..

_سوءاستفاده گر...

تا وقتی که به مقصد برسیم چیزی نگفتم و با دیدن جاده آشنا تکیه‌امو از صندلی گرفتم..

_اینجا..
_آره همونجاست!

همونجای خلوت و آرومی که اون شب همراه زین اومدم و حالا داریم بهش نزدیک میشیم..

ماشین ایستاد و من با تعجب به منظره روبروم نگاه کردم..

تزئیناتی که اصلا بهش نمیخورد اتفاقی باشه و به طرز جالبی به منظره زینت داده بود..

_چرا اینجا اینطور...
_پیاده شو عزیزم..

از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم..شهر بهتر از هرموقعی زیرپاهام میدرخشید و ذهنم هنوز مسئله اینکه چرا اینجا اومدیم و این تدارک برای چه چیزیه رو حل نکرده بود..

_میشه بشینی؟

زین گفت و من همونجایی که دفعه قبل نشسته بودم،روی نیمکت جا گرفتم..

Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz