هری تو جاش جابجا شد ..
_هوف
_خب بنظرت خوب نیست حرفتو پس بگیری؟
_خودت یه کاری میکنی که مجبور بشمزین لبخند رضایتمندی زد و روشو سمت جلو برگردوند .
بعد از نیم ساعت به پیست رسیدن..هری با دیدن پیست و موتور های کنار هم ردیف شده نفس حبس شدش رو بیرون داد._اتفاقی نمیفته باشه؟ من مراقبتم..بهت امید میدم تا به ارامش برسی..باشه؟
هری نگاه مرددی به زین انداخت و به چشماش خیره شد..چشمایی که بی تردید بهش اطمینان خاطر میداد و ارومترش میکرد..اهسته سر تکون داد که زین لبخند محوی بهش زد.
_پیاده شو
هری دستشو به سمت دستگیره در برد و بازش کرد و از ماشین پیاده شد.
چند قدمی جلو اومد و زین هم کنارش ایستاد.._بازم اینجارو..
_اره برای چند ساعتی کرایه شده
_پولش..
_چیز مهمی نیست به بهبودی بیمارم میارزه
_اما باید از پدرم بگیریزین دستی به موهای هری کشید و پریشونش کرد.
_تو نمیخواد به فکر این چیزا باشی پسرکوچولو
_هیی همین نیم ساعت پیش بهت گفتم چند سالمه
_اوه جدی؟ فکر میکنم منم همونموقع بهت گفتم چقدر بزرگترمهری چشماشو تو کاسه چرخوند و پوفی کشید.
_خیلی لجوجی !
_بیشتر از تو؟ در ضمن این چرخوندن چشمات حرکت مودبانه ای نیست بچه جون..
_یعنی چی؟زین نگاهشو بین اجزای چهره سوالی هری جابجا کرد و روی چشماش ثابت موند.
_..هیچی..بریم
جلوتر راه افتاد و هری هم شونه ای بالا انداخت و دنبالش اومد.
به پیست رسیدن و زین راهش رو به سمت موتورها ادامه داد..
استرسش باعث میشد پوست لبشو محکمتر گاز بگیره و دستاش بیشتر عرق کنن..ولی میخواست ادامه بده! میخواست برگرده به دوره قبلش..میخواست هرطوری شده حتی با وجود ترسش اینکارو تموم کنه..
زین نگاهی به چهره مضطربش انداخت و سرجاش ایستاد ولی هری متوجه نشد و تو امتداد راهش به بازوی زین برخورد کرد !..تکونی خورد و دو قدم به عقب برگشت.._چرا وایستادی؟
زین کامل به سمتش برگشت..
_استرس داری؟
_..اره
_تنها نیستی پس نترس
_میدونم ولی..روی اون موتور..
_منظورم همونجا بوددستشو گرفت و به سمت موتورها کشید..
همون موتور دفعه قبل اماده شده بود_خیلی خب حالا سوار شو..
هری جلو رفت و اول دستی به بدنه موتور کشید..اب دهنشو قورت داد و بعد به ارومی روش نشست..دستاشو روی دسته هاش گذاشت و فشرد..حس وصف نشدنی داشت انگار به چیز غیرممکنی دست پیدا کرده!..هنوز تو همون حس مبهمش بود که جسمی رو پشت سرش حس کرد..برگشت که زین رو دید
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...