دستشو نوازشگرانه لای موهای لویی حرکت داد و اونارو از توی صورتش کنار زد..سر لویی روی پاهاشه و هردو دارن از غروب افتاب کنار دریا لذت میبرن..
_موهات خیلی نرمه..چی بهشون میزنی؟
_نرم کننده
_اوه..و چی واسه بوی خوبشون؟
_خوشبو کننده
_لویی تو..اه خدایا
_خیلی فوق العادم درسته؟
_اره و دلیلشو نمیدونم
_استفاده از فوق العاده کنندهلیام با خنده گوش لویی رو کشید .
_اخخ دردم گرفت
_انقدر سر به سرم نذار بچه
_بچه؟ اونم من؟
_اره خب
_نشونت میدم کی بچه اس
_خیلی خب نمیخواد به خودت فشار بیاری..بهتره کم کم بریم
_لیام..
_..جانم؟
_امشب پیش من میمونی؟
_ام خب کجا؟..خونه خودتون کنار خانوادت که نمیشه..میخوای بریم خونه من؟
_نه!..من یه جایی دارم که بقیه نمیدونن..یه مکان اسکان غیر از خونه خودمون..
_جدا؟
_اره
_خب پس منتظر چی هستی بزن بریمبلند شدن و ماسه هارو از روی خودشون تکوندن..به سمت ماشین لیام اومدن و سوارش شدن..
لیام راه افتاد و لویی بهش ادرسو داد..
انگار مقصدشون داخل شهر نیست ._لو اینجا که..
_اره میدونم تو فقط برو
_..باشهکم کم از شهر خارج شدن و داخل جاده پر دارو درختی افتادن..لیام فقط به جهاتی که لویی گفت حرکت کرد و الان تقریبا دارن از جاده هم فاصله میگیرن..
_ببینم تو که نمیخوای سر به نیستم کنی پسر؟
_مسخره راهتو برو نترسیکم جلوتر رفتن ..
_وایسا همینجاست
_اینجا کجا هست؟
_پیاده شواز ماشین پیاده شدن..لویی با چراغ قوه اش سمت یه شی تقریبا بزرگ رفت و با کمی ور رفتن بهش صدایی ازش دراومد..مثل روشن شدن یه موتور!.
_اون چیه؟
_ژانراتور برق
_اینجا؟؟ تو اوردیش؟
_اره حالا بیالویی رفت داخل و بعد از چند ثانیه همه جا روشن شد..محوطه کوچیکی که توش هستن و لامپ های داخل اون کلبه که حالا لیام میتونه واضح ببینتش..
_خب مستر پین..چی میل دارین؟ اینجا یخچالم داریم..با چند مدل ویسکی و ودکا که البته نمیدونم از کدومشون خوشت بیاد..گوشت تازه هم هست که میتونیم با روشن کردن اتیش کبابشون کنیم !
_وای لو اینجا فوق العادست..تو درستش کردی؟
_کاملا درسته..این خوراکی و مواد غذایی هارو هم امروز اوردم...میخواستم بیارمت اینجا..
_ممنونم سوپرایز خیلی خوبی بودلیام با کنجکاوی داخل کلبه رفت..یه تخت..یه میز و یخچال کوچیک و یه شومینه گوشه کلبه اس..
خیلی قشنگ درست شده و معلومه برای لویی مکان خاصیه..
لویی هم اومد داخل ._خوشت اومد؟
_واقعا عالیه ! خیلی قشنگن !..
_خب چی میخوری؟
_هرچی فرق نمیکنهلویی چند بسته خوراکی از یخچال به همراه ویسکی دراورد و روی میز گذاشت..روی صندلی ها نشستن و شروع به خوردن تنقلاتشون کردن..معلومه لیام خیلی هیجان زده شده و از دیدن اینجا واقعا خوشحاله!..
لویی نوشیدنیشو سر کشید و روی میز گذاشت..
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...