[part 18]

272 46 243
                                    

به طبقه پایین اومد و لیامو دید که سرگردون این طرف و اون طرف میره..اصلا حواسش به لیام نبود و اون تمام این مدت دنبالش میگشته..
لیام با دیدنش نگاه کلافه ای بهش انداخت و بهش نزدیک شد

_معلوم هست کدوم گوری رفتی؟ بهت گفتم سرجات بمون ! برات اب اوردم!..

زین بطری اب سرد رو از دست لیام چنگ زد و روی سر خودش خالی کرد!..سردی اب حالشو بهتر جا میاورد!..

_باید بریم
_ چیکار میکنی !؟ تو حالت خوبه؟ ببینم با این حالت گندی که نزدی؟
_من خوبم لیام فقط بریم خونه
_اوکی ولی من باید برای اون بدبختی که تو مستی به فاکش دادی آمبولانس خبر کنم چون فقط من میدونم به چه حدی میتونی وحشی بشی !
_اون خوبه و هرچی سرش اومده تقصیر خودشه لیام ! بریم !

لیام مستاصل به زین نگاه کرد.. خوب میدونه تو همچین شرایطی نباید باهاش مخالفت کنه برای همین سری تکون داد و به سمت کتش رفت و برش داشت..

_بریم

هردو بی حرف از کلاب خارج شدن..
لیام نذاشت زین پشت فرمون بشینه و خودش نشست و راه افتاد..
زین پنجره رو پایین کشید و اجازه داد تا باد به صورتش برخورد کنه و موهای خیسشو به حرکت دربیاره!..

_زین پنجره رو ببند سرما میخوری !

و زینی که بی اهمیت به کارش ادامه میداد..
بعد از 40 مین به خونه رسیدن و زین بعد ورودش یه راست به سمت حموم رفت و بعد از دراوردن لباس هاش مستقیم زیر دوش اب سرد رفت!..

از سردی اب بدنش تکونی خورد و نفسش حبس شد..بعد از 2 مین یهو اب داغ رو باز کرد و شوک شدیدی از این تضاد دما روی پوست بدنش به وجود اورد!..
دوش رو بست و توی وان نشست..

نفس بیحالی کشید و چشماشو بست..امشب انگار اونو جلوی چشماش دیده بود،ولی تفاوت هایی داشتن..تفاوت هایی بزرگ که فقط خودش درک میکنه..
نفرت! نفرتی که درون قلب پاکش ریشه زد و نذاشت جایی برای عشق حقیقی باقی بمونه..
سرشو زیر اب فرو برد و بعد از چند ثانیه دراورد..چند بار اینکارو تکرار کرد تا اینکه دیگه خسته شد و با دوش کوتاهی بیرون اومد و به سمت اتاقش رفت و واردش شد..خودشو روی تخت انداخت و سرشو توی بالشت فرو برد..
صدای در بلند شد و بعد از اون صدای لیام..

_زین؟!..شام نمیخوری؟

با نشنیدن جواب دوباره تکرار کرد:

_زین! هی ..

درو باز کرد و اومد داخل و به تخت نزدیک شد..
دستشو روی شونه زین گذاشت و تکونی بهش وارد کرد..

_زین؟..خوبی؟

برش گردوند و دستشو روی پیشونیش گذاشت..

_تب داری..چرا اینکارو با خودت میکنی احمق؟! چرا انقدر..هوف خدایا !

به طبقه پایین رفت تا چیزی برای پایین اوردن تب زین پیدا کنه..
زین بیحال جابجا شد و پتوشو محکم توی بغلش مچاله کرد..خودش بهتر از هرکسی میدونه چی میخواد..محبت!..علاقه..کسی که بتونه خلا وجودشو پر کنه ولی ترس از دست دادن بهش اجازه نمیده از کسی طلب عشق کنه یا به کسی عشق بده!..

Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||Where stories live. Discover now