از رفتن هری چند ساعتی میگذره..صبحانه رو باهم خوردن و بعد هری رفت..زین هم مشغول تنظیم کردن قراردادیه که هری باید تاییدش کنه و با شرایط اشنا بشه..میدونه ممکنه با خیلی چیزا مخالف باشه و نتونه باهاشون کنار بیاد و از اونجایی که زین بهش قول داده اوایل رابطه باب میل اون باشه باید باهاش کنار بیاد..
بعد از تموم کردن کار قرارداد اونو کنار گذاشت که بعدا به هری نشون بده..صدای زنگ گوشیش که بلند شد نگاهی بهش انداخت و شماره ناشناسی رو دید..
با مکث جواب داد:_بله؟
_سلام زین
_..جی جی؟
_خودمم..چطوری
_خوبم ممنون..شماره منو..
_اون مهم نیست زین به خاطر کار مهمی تماس گرفتم
_چیزی شده؟
_باید حضوری بهت بگم..لوکیشنو برات میفرستم
_..امروز؟
_همین امروز
_..خیلی خب
_فعلا هانی میبینمتقطع کرد..کار مهم؟ جی جی؟..یعنی چی میتونه باشه..
شونه بالا انداخت و به سمت اتاق کارش راه افتاد..صدای نوتیف اومد که گوشیشو چک کرد..لوکیشن و اینکه ساعت 2 اونجا باشه..یه رستوران..یعنی برای ناهار باهم باشن..
وارد اتاق کارش شد و با پرونده ها سرگرم شد..
سه ساعتی گذشت و با صدای الارم گوشیش متوجه شد ساعت 1 ظهره..باید حاضر بشه تا به موقع برسه و ببینه اون دختر چی میخواد بگه..
به سمت اتاقش راه افتاد و بعد از ورود به سمت کمدش رفت..کت و شلواری انتخاب کرد و پوشید و بعد از مرتب کردن موهاش به خودش نگاه کرد.._نکنه فکر کنه برای اون به خودم رسیدم..نه خب..مگه ندیده همیشه اینطوریم..چی داری میگی زین چه ربطی داره !..ببین به کجا رسیدم..
سوییچ و گوشیشو برداشت و بعد از خروج از ساختمان سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
چند مین گذشت که صدای زنگ گوشیش تو ماشین پخش شد..نگاهی به مانیتور انداخت و وصل کرد_سلام هری
_سلام..چطوری؟
_از چندساعت پیشی که پیش هم بودیم تغییری نکردم خوبم..تو چی چیکار میکنی؟
_هیچی خونم..بیکار
_از بیکاریته که بهم زنگ زدی..خیلی داری مفید عمل میکنی هری صبح تا شب تو خونه
_میگی چیکار کنم؟..کاری ندارم..در ضمن هنوز انگار یه وزنه صدکیلویی پشتم انداختن که باعث این مقدار درد شده
_چی؟ اوه بیب تو نباید اینو بگی!..اگه به خاطر همچین چیزی درد داشته باشی نمیتونی مراحل بعدی رو بگذرونی_پس قراره از ریختن سرب داغی که تو جهنم منتظرمونه دردناک تر باشه..
_بهش عادت میکنی اونقدرام بد نیست..یعنی اصلا بد نیست
_تو اینو نگی کی بگه..تو چیکار میکنی؟
_دارم میرم رستوران
_تنها غذا میخوری اونم تو رستوران؟
_نه جی جی هم هست
_چی؟ با اون دختره میری رستوران؟
_بهم گفت کار فوری باهام داره
_البته کار فوری اون معلومه چیه
_بنظر میومد مهم باشه
_به عنوان یه مرد بالغ خیلی ساده ای هنوز زنارو نشناختی؟
_..مثل دخترا حرف نزن انگار خودت یکی از اونایی و میدونی چجورین در ضمن میدونم دوروبرم چخبره نمیخواد توئه نیم وجبی یادم بدی
_کی نیم وجبیه؟؟
YOU ARE READING
Ludusꨄ︎ [𝐙𝐚𝐫𝐫𝐲] ||Completed||
Fanfictionاین یه تناقض خاصه..بیمار باشی در عین حال که خودت درمانگری..درمانگر باشی و مرهمی برای دردت وجود نداشته باشه :) این جریان زندگی دو پسره..زین که روانپزشکی مشهور و حرفه ایست ،دوباره به زندگی بیمارش هری رنگ میپاشه..در حالی که قلب خودش مریضه..و هری چطور م...