چند ساعت بود ؟! 11 ساعت یا شایدم 12 ساعت به دیوار روبروییش خیره شده بود و فقط اشک میریخت قرار نبود این اشکا از زندگیش برن مگه چه گناهی کرده بود که اینا همش براش اتفاق میوفتاد عاشق بودن گناهه ؟! اینکه جونت به جون یه نفر وصل باشه اینکه فقط یه نفر رو اونجوری دوست داشته باشی جرمه ؟! اون که از اول زندگیش عاشقی کرده بود تا حالا نه بچه ی کسی رو ازش گرفته بود نه اشک کسی رو در اورد بود نه خواسته بود که زندگی کسی خراب شه پس چرا این بلاها همه و همه سرش میومد ، جدا شدن از الفای حقیقیش ، هر چند از اولم هیچ حسی بهش نداشت !
سوختن توی اتیش ، از دست دادن حافظه ، پاک شدن مارک الفاش ، زندگی تو یه بار کثیف ، اومدن به عنوان جایگزین ، اینکه الفایی میخواست تجاوز کنه اینکه باردار نمیشد و با هزار بدبختی شد اینکه مجبور شد از قصر بره از پیش الفاش از نقطه ی امنش و در اخر کشته شدن بچه ای توی شکمش بود کشته شدن بچه ای که امروز صبح نفس میکشید لگد میزد و حرکت میکرد نفس میکشید کشته شدن بچه ای که از گوشت و خونه خودش و الفاش بود دستش رو روی شکمی خوابیده بود گذاشت و با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد ، ارامبخش ها اثری نمیکردن ، هیچ چیز ، نمیدونست کی رو مقصر بدونه سرنوشتش رو ؟! خودش رو ؟! یا الفاش رو ؟!
اگه این قدرت کوفتی رو نداشت شاید هیچکس دنبال بش و خودش نبودن شاید اگه ..اگه الفاش زودتر میرسید ...تولش زنده بود نفس میکشید !
گریه هاش هر لحظه شدیدترمیشدن خونریزیش هر لحظه بدتر میشد نمیتونست نمیتونست خودش رو اروم کنه چجوری چجوری میتونست اروم باشه وقتی تولش رو ازش گرفته بودن چجوری میتونست اروم باشه وقتی تولش رو کشته بودن جلو چشاش ! چجوری میتونست هان ؟! چجوری؟!
فلش بک
چشماش رو با سردرد بدی باز کرد روی تختی دراز کشیده بود لباس سبز مخصوص عمل رو پوشیده بود دستهاش به تخت بسته شده بودن سرمی بهش تزریق میشد نه این امکان نداشت اونا که قصد نداشتن تولش رو ازش بگیرن ؟! نمیتونستن مگه نه ؟! اونا ..
با دیدن دکتر و پرستارای که به سمتش میومدن رنگ از رخسارش پرید نه اونا چاقویی تو دستشون داشتن نه نمیذاشت نه نباید این اتفاق میوفتاد کل اتاق با رایحه ی تند و تلخ امگا و توله پر شده بود به خاطر ماسکی که روی دهنش بود نمیدونست فریاد بکشه نمیتونست نمیتونست دکتر ماسکش رو پایین کشید و رو به امگا با پوزخند کثیف و شیطانی گفت
احتمالا فکر میکنی چرا بیهوشت نکردیم نه ؟! دیدن قیافه ی سفیدت این عمل رو جذابتر میکنه ! بچه ولیعهده نه ؟! بچه ی پادشاهه ! پس این پادشاهمون کجاست اوو بذار بگم کنار امگای عزیزش ، میدونی امروز رزی از پله ها افتاده و تهیونگ الان کنار زنشه ! هرچی نباشه تو که دیگه همسرش نیستی ! گوشیش رو در اورد و پیامی رو به امگا نشون داد
_ اگه دوستداری تولت و امگات زنده بمونن بیا به ..... و ..قدر پول بیار !
تهیونگ : هر کاری میخواید بکنید جونگکوک دیگه همسر من حساب نمیشه اون باردار نیست ! اون اصلا قابلیت باروری نداشت !
قطره های اشکش تند تر از دقایق پیش ریختن
کسی که تموم دنیاش بود کسی که عاشقش بود حتی نگرانش هم نشده بود ! با اینکه میدونست ...
جونگکوک :اههه
با زدن امپولی به شکمش اهی کشید و با دیدن چاقویی که شکمش رو میبرید نفسش برید و بیهوش شد .
.......
...........
با حس اغوش گرمی چشاش رو باز کرد که خودش رو تو بغل تهیونگ توی ماشین پلیسی دید ، یعنی بچش نمرده بود ؟! اونا نجاتش...
با دیدن جای بخیه و خون روی دستای تهیونگ بهش نگاه کرد و همونطور که اشک میریخت گفت :
سقط شد ؟! ... بچ..ب.چ.ه من ..تو ..له.. ی من مرد ؟!
تهیونگ چشماش رو بست و قطره های اشکش صورتش رو رنگین کرد .
براش مهم نبود دیگه نبود که زندست یا نه که تهیونگ اومده یا نه اون فقط تولش مهم بود اون از جان خودش بود چطور گذاشته بود که جان و روحش رو ازش بگیرن چطور ؟!
تهیونگ : متاسفم خیلی دیر رسیدم .. تولمون ...مرد!
مرد
مرد
مرد
و. مرد !
اشتباه میشنید نه اون توهم میزد نه ؟! اینا همشون خواب بودن مگه نه ؟! اون اشتباه میکرد نه ؟!
دستش رو روی شکم خون آلودش گذاشت و با صدای بغض داری و گرفته ای همونطور که اشک میریخت گفت :
اون اینجاست مگه نه ؟! اون هق هنوزم اون هق توعه مگه نه هق تهیونگ ؟! تو نذاشتی هق مگه نه ؟! تو نذاشتی که بکشنش مگه نه ؟! اون زندست مگه نه ؟!
تهیونگ : خواهش میکنم ...اوم باش ..هق (اروم)
من ..معذرت میخوام خب (هق اروم ) من نتونستم ...نتونستم نجاتش بدم . .نتونستم که ...اون مرده جونگکوک پسرمون ...مرده !
نفس کشیدن چی بود ؟! یکی میتونست یادش بده ؟! مگه نفس کشیدن تو اون لحظه امکان پذیر بود ؟! اونا پسرش ..تولش رو ازش گرفته بودن... اونا
چشاش رو بست و گریش شدید تر شده هر لحظه بیشتر شکمش رو محکمتر تربغل میکرد دستاش بازوهاش پر خون شده قطره های اشکش جنسی از خون داشتن ...اصلا مگه زندگی کردن تو اون لحظه امکان داشت ؟!
________
پایان فلش بک
در باز شد و تهیونگ وارد اتاق شد موهاش پریشون روی صورتش ریخته شده بود لباسش خونی و نامرتب بود و چشاش قرمز قرمز و توی دستش ظرف غذا
تهیونگ : جونگکوک ..عزیزم ..خواهش میکنم یکم بخور خواهش میکنم ..بدنت
جونگکوک : نمیخوام
تهیونگ : خواهش میکنم ببین هنوزم ..خونریزی داری خواهش میکنم .
جونگکوک : چجوری اینقدر راحت مثل الفاهای عاشق رفتار میکنی مثل یه پدر نمونه چرا داری بهم دروغ میگی؟! تو که از اول هم منو و اون توله رو نمیخواستی ! شاید کار اشتباهی میکرد ولی توی اون لحظه نمیتونست به جز تهیونگ کس دیگه ای رو مقصر بدونه .
جونگکوک : اون توله به خاطر تو مرد ! چرا زود نیومدی هان ؟! ببخشید یادم رفته بود که امگای عزیزتون هم جنین سقط کردن ! از کجا فهمیدی ؟! چجوری؟! چرا فهمیدی؟ اگه تو نمیفهمیدی اگه ..تو ..تو کشتیش ..تو کشتیمون تو !
_______________________ _________________ و دوباره های
اینم از این پارتمون ، چطور بود ؟!
من خودم که اشکام دووم نیاوردن البته من تصور کردم شاید بهمون خاطره شمارو نمیدونم ولی من دلم تیکه تیکه شد
توله رفت ...تهیونگ دیر رسید و جونگکوک زندست ولی روحش مرد ...
پارت بعدی چطور قراره بشه !! منتظرش باشید
ممنون از کسایی که ووت و کامنت میدن و کسانی که ووت و کامنت نمیدید لطفا بدید یا نه رمان رو تو پارت بعد تموم میکنم البته شاید ناقص گذاشتم ! از من هیچ کاری بعید نیست !
وضیعت ووتا رو یه لحظه فقط نگاه کنین !حرفی ندارم دوستون دارم لاولی ها فعلا بای
YOU ARE READING
Bağışla_vkook / ببخش _ ویکوک
Werewolfنام رمان :Bağışla /ببخش کاپل ها : ویکوک / یونمین/نامجین ژانر ها :/تریلر/امگاورس /کمی طنز/درام/اسمات/ نام نویسنده : Queen_زمان آپ پنجشنبه _هپی اند قسمت هایی از رمان تب کرده بود میخواست از تختش پایین بیاد که نمیذاشتن تهیونگ : امگام ..امگام اون تو ع...