عمارت رز

3.1K 391 36
                                    

...
....
Bir gün daha fazla hissederek uyanıyorum
یک روز با احساس بیشتر از خواب بیدار می شوم
Ama ben çoktan kıyıya ulaşmıştım.
Ama ben çoktan sahile ulaşmıştım.
اما من قبلاً به ساحل رسیده بودم.
اما من قبلاً به ساحل رسیده بودم.
Sanırım gece gemileriydik
Sanırım gece gemileriydik
حدس می زنم ما کشتی های شبانه بودیم
حدس می زنم ما کشتی های شبانه بودیم
Gece gece
Gece gece
شب شب
شب شب
Biz gece gemileriydik
Biz gece gemileriydik
ما کشتی های شبانه بودیم
ما کشتی های شبانه بودیم
Gece gece
Gece gece
شب شب
شب شب
.....
.......
همونطور که زیر لب اهنگی رو میخوند با روزنامه ها میز های شیشه ای رو تمیز میکرد .
_ اون دهنت رو ببند و خفه شو به جای اواز خوندن کارت رو انجام بده ! یا نه تنبیه میشی !
اهنگ خوندن رو قطع کرد و سخت تر مشغول کار کردن شد .
لبخندی که موقع اواز خوندن روی لبش بود کاملا محو شد ، نفس عمیقی کشید و به سمت روزنامه های روی میز رفت تا روزنامه ی جدیدی برای پاک کردن برداره که عکسی نظرش رو جلب کرد ، محو اون عکس شده بود چقدر صورت زیبایی داشت تیپش قیافش معلوم بود که برای افریدنش هزاران ساعت وقت گذاشتن ، هر چه بیشتر به عکس نگاه میکرد بیشتر احساس میکرد که اون الفا رو یه جایی دیده متن کنار عکس زو خوند
پادشاه گرگینه ها و ملکه بعد از سالها میتوانند مراسم تاجگذاری را انجام دهند کیم رزی بعد از سالها میتواند به مقام ملکه اصلی برسد ، بعد از مردن ملکه ی اصلی جئون ...ادامه ی متن رو نخوند و نگاهش رو دوباره به عکس داد .
...
....
نمیدونست دقیقا چند دقیقه است که به عکسه زل زده احساس عجیبی داشت ، نمیدونست چرا احساس میکرد پادشاه رو قبلا دیده ، از نزدیک ، میتونست رایحش رو تصور کنه بوی رایحه ی قهوه ی تلخ رو میتونست احساس کنه با صدای جیمین نگاهش رو یهو بهش داد .
جیمین : میدونی چند دقیقه هست صدات میکنم اگه ارباب بود میخواستی چیکار کنی کوک ! شکر کن که من بودم یا نه امشب زیر خواب بودی!
کوک: درسته ،معذرت میخوام
جیمین :حالا به چی اینقدر زل زده بودی که حواست اصلا سر جاش نبود
کوک: هیچ به روزنامه نگاه میکردم
جیمین کمی نزدیک شد و به روزنامه نگاهی انداخت و گفت : پادشاه عاشق ملکه ی حسود ! پس بالاخره به ارزوش رسید !
کوک:چی؟!
جیمین : هیچی ، حالا چرا اینقدر بهشون زل زده بودی .
کوک: یه چیزی عجیبه ، من تا حالا پام رو از اینجا بیرون نذاشتم ، تا جایی که یادم میاد از 12،13 سالگی اینجا بودم حتی اگه بیرون بوده باشم هم امکان نداره پادشاه رو از نزدیک دیده باشم ..اینجا هم تلفنی ، تلویزیونی نداریم احساس میکنم یه جا دیدمش ..احساس عجیبی دارم از وقتی که عکسه رو دیدم گرگم یکم بی قرار شده ، احساس میکنم نسبتی با گرگش داره اما اون پادشاهه و من یه گارسون فکر کنم دیوونه شدم !
جیمین : جالبه شاید به یکی شبیه که دیدیش هر شب ادمای زیادی اینجا میان پس احتمالش هست .
کوک : شاید ..منظورت چی بود از اون حرف ؟!
جیمین چند تا از رو زنامه ها رو برداشت و سمت اینه های بار رفتیم که به صورت تیکه تیکه روی دیوار بودن
جیمین : عجیبه که نمیدونی همه میدونن از هر کی بپرسی میدونه ، همون ملکه ای که اونجا میبینی که مثل فرشته ها افتاده در واقع یه شیطانه سالها قبل تقریبا 10 سال قبل یه اتفاق وحشتناک افتاد ، پادشاه عاشق امگایی شده بود یه امگای اصیل اون زیبا بود ، سفید مثل قو پادشاه از بین پنج امگا باید امگاش رو انتخاب میکرد اون امگا، امگای مورد علاقه سلطنتی بود همیشه لباس سفیدی به تن میکرد موهاش قهوه ای تیره بودن پادشاه از بین پنج امگا ، اون رو انتخاب کرد اونا قبلا همو دیده بودن و طبق چیزی که گفتن پادشاه توی نگاه اول عاشقش شده این دختر نفر دوم شد اگه اون امگا نمیتونست بچه دار شه یا اگه بچه الفا نمیشد اون به عنوان همسر دوم انتخاب میشد چه راهی بهتر از اینکه اون امگا رو برای همیشه برداره عمارت امگای اصلی لونای این کشور رو اتیش زدن پادشاه همه ی تلاشش رو کرد اما نذاشتن امگاش رو نجات بده اون امگا توی اون اتیش سوخت و مرد و این دختر به عنوان جانشین ملکه انتخاب شد و بالاخره بعد سالها پادشاه رو راضی کرده تا مقام اصلی رو بهش بده بعد اون روز ، روز مردن اون امگا دیگه کسی لبخند روی لبای اون پادشاه ندید ، حتی جسد امگا رو پیدا نکردن !
کوک:اووو یجوری شدم حتما خیلی عاشق هم بودن که پادشاه اینطوری داغون شده ، بزرگترین اسیب و درد رو فقط کسی میتونه ایجاد کنه که عاشقشی چون خیلی دوسش داری حتی کوچکترین اشتباهش هم ممکنه ناراحتت کنه چه بماند که کسی که عاشقشی جلو چشات بمیره و تو هیچ کاری نتونی بکنی !
نگاهیبه بارون پشت شیشه کرد و گفت : میدونی جیمین فرقی نمیکنه که پادشاه باشی یا گارسون ، ملکه باشی یا کلفت یا ... همه درد میکشن همه ! همه توی زندگیشون درد دارن ، اسیب دیدن !
میدونی بعضی وقتا ارزو میکنم یه بار یه بارم که شده بتونم پام رو از اون در بیرون بذارم ، ولی بعد پشیمون میشم چون هیچکس رو ندارم ، بعضی وقتا فکر میکنم این خونه ، این بار جهنم ترین جاییه که اومدم ولی وقتی فکر میکنم میفهمم دنیای بیرون از این بار خطرناک تر از این حرفاست !
جیمین : درسته ولی میدونی بعضی وقتا از بین سیاهی ها نوری پیدا میشه ، نوری که نجاتت بده تاریکت رو روشن کنه ! من امید دارم ما هم روزی مطمئنن اون نور رو پیدا میکنیم !
کوک: هه نور میدونی تو رو نمیدونم اما زندگی من توی تاریکی غرق شده ! نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد: بهتره اماده بشیم الاناست که دوباره بار پر بشه !
جیمین : درسته
___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ____ ____ ___ ___ _
تهیونگ
نمیدونم چندین ساله که از این پنجره به عمارت رز نگاه میکنم 10 سال ،11 سال چند سال ..چند ساله که لبخند نزدم ؟! مگه من لیاقت لبخند زدن دارم ؟!
صدای خنده هاش ، رایحش هنوزم حسش میکنم صدای تند ضربان قلبش ، گرگ سفیدش لحظه ای از جلوی چشمام رد نمیشه به یاد اوردن خاطرات قلبم رو میسوزنن مثل اتیشی که امگام رو سوزوندن
فلش بک
الفا : امگا...ولم کن ..امگا...خواهش میکنم ولم کن من باید نجاتش بدم ..ولمممم کنننن ..امگا
الفا هر چقدر تقلا میکرد نمیتونست ولش نمیکردن امگاش داخل اون عمارت میسوخت ولی اجازه ی نجات دادنش رو نداشت اشکهاش تند تند روی صورتش ریخته شدن اتش در یک ثانیه شدت بیشتر یافت به طوریکه هر چقدر اب و .. میریختن تموم نمیشد
بعد چندین ساعت اتش بالاخره تموم شده بود اما با همون اتش الفا هم سوخته بود قلبش ،روحش قطره های اشکش تمومی نداشتن مگه چند سالش بود 16 سال امگاش جلوش جون داد اما اون نتونست مواظبش باشه اون نتونست نجاتش بده پادشاه جوان روی زمین سرد افتاد و بیهوش شد
.....
.......
با سردرد عجیبی چشاش رو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد شدیدا تب کرده بود میخواست از تختش پایین بیاد که نمیذاشتن
تهیونگ : امگام ..امگام اون تو عمارته اون...
خدمتکار تاج سوخته ای رو به الفا داد که روش طرح گل رزی بود .
خدمتکار : متاسفیم عالیجناب
پایان فلش بک
..الفا چشاش رو بست و نفس عمیقی کشید ، قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش اومد عمارت رز عمارت سفیدی که قرار بود با امگاش توش باشه به رنگ سیاه در اومده بود هر چی از امگاش داشت در یه دقیقه محو و نابود شده بود به جز انگشتر گل رزی که براش گرفته بود گل رز سفیدی که الفا رو همیشه یاد امگاش مینداخت امگای سفید و زیباش انگشتر رو توی دستش فشار داد و با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد و دوباره نگاهش رو به عمارت امگاش داد و شروع به خوندن اهنگی که برای امگاش نوشته بود کرد
....
Bir gün daha fazla hissederek uyanıyorum
یک روز با احساس بیشتر از خواب بیدار می شوم
Ama ben çoktan kıyıya ulaşmıştım.
Ama ben çoktan sahile ulaşmıştım.
اما من قبلاً به ساحل رسیده بودم.
اما من قبلاً به ساحل رسیده بودم.
Sanırım gece gemileriydik
Sanırım gece gemileriydik
حدس می زنم ما کشتی های شبانه بودیم
حدس می زنم ما کشتی های شبانه بودیم
Gece gece
Gece gece
شب شب
شب شب
Biz gece gemileriydik
Biz gece gemileriydik
ما کشتی های شبانه بودیم
ما کشتی های شبانه بودیم
Gece gece
Gece gece
شب شب
شب شب
.....
.......
دلم برات تنگ شده جونگکوک
____ ____ ____
هاییییی گایز چطورین هانی های دوست داشتنی؟!
اینم پارت اول رمانمون امیدوارم دوسش داشته باشین
چکش نکردم *
چون دیروز نذاشته بودم پارت اول رو امروز گذاشتم به احتمال خیلیییی زیاد فردا و پس فردا اپ داشته باشم ولی از هفته ی بعد فقط چهار شنبه ها اپ خواهیم داشت.
نکته ای رو میخواستم بگم این اصلا مربوط به سالهای خیلی دور نیست زمانایی که لباس مخصوص میپوشیدن برا زمان حاله ! توی رمان من رمانای دیگه اصلا به این ربطی ندارن توی رمان من پادشاه باید از 15 سالگیش امگاش رو انتخاب کنه ! پس اصلا فکر نکنید تاریخیه و...
ووت و کامنت یادتون نره لاولی ها
دوستون دارم تا پارت بعد بایییی بوس بوس

Bağışla_vkook / ببخش _ ویکوک Donde viven las historias. Descúbrelo ahora