45 روز و 5ساعت و...

1K 156 65
                                    

چک نکردم !

45 روز و 5 ساعت و..
قطره اشکی روی صورتش جاری شد که تند با پشت دستش پاکش کرد .
_ 45 روزو 5 ساعت از نبودنت میگذره .. از اخرین دیدارمون ..از ،........ طلاقمون ! چطور زندم ؟! چطور اینقدر وابسته ات شدم ؟! چطور اینقدر عاشقتم ؟! چطور تونستم بذارم بری ؟! چطور  تونستم تحمل کنم ؟! چرا من ..چرا من باید همیشه از معشوقه ام جدا بشم ؟! چون پادشاهم ؟! یا چون بی لیاقتم ؟! مطمئنن لیاقت تو رو ندارم ! قلبم کی اینقدر دیوونه شده ؟! چطور توی نبودنت هنوزم میزنه ؟! بدون نفس های گرم تو ،بدون صدای دلنواز تو ، بدون رایحه ی دلنشین تو ، بدون تو و بدون تو و بدون تو ! چطور اونقدر احمق بودم که نفهمیدم تو همونی ؟! نفهمیدم تو امگای منی ؟! نفهمیدم که تولم رو بارداری ؟! چرا اون روز اونا رو نگاه نکردم ؟! من کی اینقدر بی عرضه و بی لیاقت و بی شعور شدم ؟! نمیشه برگردی ؟! نمیشه به جای دیدنت از دور بهت نزدیکشمو ببوسمت ؟! دلتنگی های این چند سال دلتنگی های این روز هام چطو ی دووم اوردم برام سواله ! دلم برای چشمات و اون لبای زیبات ، برای نوازش موهای لختت برای تو تنگ شده ! چرا دوباره داره اتفاق میوفته باز کجا اشتباه کردم ؟! چرا دوباره از پیشم رفتی؟! تو که بین و من و میونگ منو انتخاب کردی تو که فهمیدی الفای واقعیت اونه با این حال کنارم موندی چرا به چه دلیلی رفتی فقط به خاطر اینکه به خاطر یه جلسه ی مزخرف که باعث شد نتونم اون بسته رو باز کنم و کفشای تولموببینم ؟! نفهمم مثبته ؟!
دیگه جلوی قطره های اشکش رو نگرفت و بهشون اجازه ی جاری شدن داد مثل هر شب مثل همه ی روز ها مثل همیشه !
کفشای بچگونه رو که توی دستش گرفته بود رو محکمتر گرفت و سرش رو پایین انداخت
تهیونگ حتی لیاقت پدری رو هم ندارم چون یه بی عرضه ام چون حتی نتونستم از امگام محافظت کنم نتونستم جلوش رو بگیرم که نره نتونستم جلوش رو بگیرم که اون کاغذ طلاق رو ... من ... فقط یه اضافه ام !
کاشکی میتونستم از نزدیک نزدیک باهات حرف بزنم رایحه ات رو حس کنم کاشکی به جای حرف زدن با رویات و کفشهات میتونستم از نزدیک نزدیک نوازشت کنم ، برات قصه بخونم درسته که هنوز به دنیا نیومدی و خیلی کوچیکی ولی میتونستی حرفام رو بشنوی مگه نه ؟!
اصلا تو منو به عنوان پدرت قبول میکنی؟! میترسم ..میترسم از روزی که تو و جونگکوک رو نداشته باشم ! ممکنه جسمم وجود داشته باشه ولی با نبودن شما روحی ندارم که این جسم رو انسان بکنه ، تازه میفهمم بدون امگا چقدر اینجا تاریک و ساکته ، تازه میفهمم که اون خورشید زندگیم بوده ، کسی که با هر بار اومدنش زندگیم رو نورانی کرده ولی حیف ..حیف که دیر فهمیدم دیر فهمیدم و نتونستم الفای مناسبی برات باشم ...کاشکی میتونستم فقط فقط یه بار دیگه بغلت کنم نه توی رویام بلکه توی واقعیت .
منو ببخش امگا ...ببخش که هیچوقت نتونستم الفای خوبی برات باشم منو ببخش که ..لیاقتت رو نداشتم !

ساعت 18:23 خورشید تقریبا غروب کرده بود ، هوا دلنشین بود ، مثل همیشه دستش رو روی شکم بر آمده اش گذاشته بود و بچه کوچولوی توی شکمش رو نوازش میکرد هرازگاهی باهاش حرف میزد و قصه هایی براش تعریف میکرد .
جونگکوک : و پری کوچولوی قصه ی ما به تمام ارزو هاش رسید !
با لگدی که توله ی دو ماهش دقیقا روی جایی که دستش رو گذشته بود زد لبخند ملایمی زد
جونگکوک : نگو که باز گرسنه اته ...اممم ..اره منم دلم از اون  شیرینی سیب های ابنباتی  میخواد ولی متاسفانه الان دیر وقته ، نمیتونیم بخریم ..ام.. متاسفم نگاهش رو پایین انداخت و لباش رو جلو داد ..ولی اون طعم لذیذش ، شیرینیش ، واییی دلش شدیدا شیرینی میخواست
به خاطر بارداریش شدیدا احساساتی شده بود و نق میزد و هی گرسنه میشد و ویار داشت.
شیرینی سیبی (اممم..منم هوس کردم )

Bağışla_vkook / ببخش _ ویکوک Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang