Ep2

392 65 17
                                    

صدای قدم‌های محکم و پر غرور ژان تو لابی شرکت پیچید. مثل همیشه اخم روی صورت مردونه و جذابش جا خوش کرده بود.
با هر قدمی که برمیداشت، کارکنان شرکت از جاشون بلند میشدن و ادای احترام میکردند
بدون توجه به اون چابلوس‌ها، وارد دفترش شد.
پشت میزش نشست. پرونده‌هایی که نیاز به بررسی داشتن، منشی امروز صبح روی میزکار گذاشته بود.
نگاهی به پرونده‌ها انداخت. اخم روی صورتش پررنگ‌تر شد. تماس رو با منشی برقرار کرد:
- ژ: آماندا! همین الان تو دفتر من!
صدای کفش‌های پاشنه بلند رومخی رو پشت در شنید.
آماندا بعد از در زدن وارد اتاق شد.
- آ: اتفاقی افتاده آقای شیائو؟
- ژ: این چه پرونده‌ایه رو میز من؟ این پرونده احتمالا برای پدر عه. ببرش تو دفتر پدر.
آماندا با عشوه موهای طلایی رنگشو از شونه‌ش کنار زد، عینکشو روی بینی کوچیکش جا به جا کرد:
- آ: اما خود جناب شیائو دستور دادن این پرونده رو خود شخص شما بررسی کنین.
- ژ: کی این‌ پرونده رو بهت تحویل داد؟
- آ: یکی از افرادشون.
- ژ: به همون فرد خبر بده بیاد پیش من.
- آ: بله چشم. چیز دیگه‌ای نیاز ندارین آقای شیائو؟!
ژان نگاهی به منشیش انداخت.
از نگاهش میشد فهمید چقدر اون دختر در نظرش رقت‌انگیز بود. طوری دکمه‌های بولیزش رو باز گذاشته بود که خط سینه‌اش تو چشم میزد و با اعتماد به نفس به ژان خیره شده بود.
پوزخندی روی لب ژان نشست؛ واقعا که چندش‌آوره!
- ژ: نه آماندا میتونی بری.
آماندا با صورتی تو هم رفته از دفتر خارج شد.
ژان به صندلیش تکیه داد و اجازه داد ذهنش درگیر افکارش شه.
تقریبا کل دنیا جکسون و ژان رو می‌شناختن...
شرکت تجاری شیائو تنها کار قانونی این خانواده بود.
شیائوژان پسر جذاب، وارث بعدی شرکت و صدالبته مجرد جکسون بود که هر دختر و حتی پسری آرزو داشت یک بار شانس رویارویی با اون رو داشته باشه تا شاید بتونه دل ژان رو بدست بیاره.
اما همه این‌ها پوشش زیبایی بود که پوشاننده باطن تاریک و ترسناک این خانواده بود.
با صدای در، ژان از دنیای افکارش خارج شد.
مردی با هیکلی درشت وارد دفتر شد.
- الکس: آقای شیائو منشی شما با من تماس گرفت ظاهرا می‌خواستین من رو ببینین.
- ژ: این پرونده رو تو از طرف پدر آوردی الکس؟
- الکس: بله قربان. گاد فادر دستور دادن شما شخصا بررسیش کنین.
- ژ: پدر هنوز شرکت نیومده؟
- الکس: خیر. ظاهرا حال مساعدی نداشتن امروز تشریف نمیارن.
- ژ: پیرمرد خرفت!
ژان زیرلب گفت و سری از تاسف تکون داد.
- ژ: بلادی مون؟
- الکس: یعنی ماه خونین! اسم همون باند مافیایی‌ست که مدارک قاچاق دستشون افتاده. این تمام اطلاعاتی‌ست که ما تونستیم راجب باند بفهمیم.
ژان سریعا پرونده رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت:

|بلادی مون1
رئیس باند (پدرخوانده): وانگ لی
اصالت: چینی
محل اقامت: لندن _ انگلستان
اعضای خانواده: نامشخص
حوزه فعالیت: قاچاق مواد و طلا


- ژ: همین؟!
- الکس: قربان اطلاعات بیشتری دستگیرمون نشد.
چیز خاصی راجب این باند وجود نداره.
- ژ: اگه چیز خاصی ندارن پس چطوری تونستن اون مدارک رو به صورت حرفه‌ای و دقیق بدست بیارن؟!
- الکس: یکی از افراد داره تحقیق میکنه تا راه نشتی رو پیدا کنه.
- ژ: چقدر طول میکشه؟
- الکس: گاد فادر ۴۸ ساعت بهش فرصت دادن.
پس حداکثر تا فردا باید مشکل رو پیدا کنه.
ژان سری تکون داد.
- ژ: هروقت نتایج رو آورد، یک‌راست بیارش پیش من.
مرخصی
بعد از خروج الکس، ژان دوباره پرونده رو بررسی کرد:
- ژ: اعضای خانواده: نامشخص
زیرلب گفت و اخمی کرد.
اگر لی خانواده‌ای نداشت، بجای "نامشخص" از کلمه "ندارد" استفاده میکردن!
اما نامشخص یعنی حتما یه رازی وجود داره که هرکسی نباید بهش پی ببره. ژان به خودش گوشزد کرد که هرچه سریع‌تر این موضوع رو پیگیری کنه.


***

ییبو در دفتر پدرش رو زد و بعد از کسب اجازه وارد دفتر شد.

- لی: اوضاع تحت کنترله پسرم؟
ییبو سری تکون داد.
- ی: بله همه چی طبق نقشه پیش رفت!
لی از جاش بلند شد سمت ییبو رفت و او رو به آغوش کشید.
- لی: بدون تو، هیچ چیز درست پیش نمیرفت.
تو هدیه خدا به من هستی ییبو!
ییبو لبخند کوچیکی زد و از پدرش فاصله گرفت.
- ی: کِی میخواین با شیائو جکسون تماس بگیرین؟
- لی: همین امروز. باید سریع دست بکار شیم قبل از اینکه متوجه شن اون مدارک چجوری دست ماست.
تو هم برو استراحت کن. تو این دو هفته خیلی خسته شدی.
ییبو با بدرقه پدرش از دفتر خارج شد.
موبایلش رو برداشت شماره دلربا رو گرفت.
- ی: لاو؟ امروز شیش عصر، کافه همیشگی؟


***

در عمارت به شدت باز شد و نفس همه رو تو سینه حبس کرد.
ژان با قدم‌های بلند و سریع، خودش رو به اتاق‌کار جکسون رسوند و وارد شد.
- ژ: اون وانگ حروم‌زاده زنگ زده؟!
جکسون چشم‌هاش رو به سختی باز کرد. سردردش بیشتر کلافه‌ش میکرد. نگاهی به پسرش انداخت؛ قفسه‌سینه ژان از شدت عصبانیت تند تند بالا پایین میرفت.
- ژ: یه بار دیگه بگو دقیقا از ما چه فاکی میخواد؟!
جکسون با صدایی گرفته جواب داد:
- ج: هفتاد درصد از درآمدی که از طریق اون محموله قاچاق بدست میاریم. همون محموله‌ای که مدارکش دست خودشه. با سی درصد از سهام شرکت.
- ژ: بگو که باهاش موافقت نکردی! بگو که قبول نکردی!
- ج: ازش وقت خواستم که راجبش فکر کنم.
فریاد ژان با صدای شکستن شیشه قاطی شد.
ژان به شیشه‌های خرد شده‌ی میزی که شکونده بود خیره شد و سعی میکرد نفس‌های خشنش رو رام کنه.
- ژ: تقصیر توعه.. تو پیر بی‌عرضه...
ژان با صدای دو رگه شده‌ش، زیر لب گفت.
جکسون اخم غلیظی کرد.
- ج: منظورت چیه؟!
نگاه ترسناک ژان به جکسون دوخته شد؛ رگه‌های قرمز تو چشم‌هاش دیده میشدن.
- ژ: همه این اتفاق‌ها بخاطر توعه.. دیگه برای اینکار پیر شدی جک...
ژان با قدم‌های آروم سمت میز جکسون رفت. صدای خرد شدن شیشه‌های روی زمین، به گوش می‌رسید.
- ژ: نظرت چیه از این به بعد کار رو به من بسپری پیرمرد؟! این به نفع همه‌ست.. تنها کاری که باید کنی از لی سه روز وقت بگیری و بعدش کنار بکشی.
تو این کار دیگه گند نزن.
حرفش که تموم شد، به سرعت از دفتر خارج شد و جکسون رو تو شوک رها کرد.
اعضای خانواده: نامشخص
این جمله تنها چیزی بود که تو ذهن ژان تکرار میشد.

1.Bloody Moon

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now