Ep31

189 36 2
                                    

اون ارتباط چشمی، منحصربه‌فردترین ارتباطی بود که بین دونفر اتفاق افتاده؛ ارتباطی که یه سمتش پر از گرمای محبت و عشق بود و از طرف دیگه‌اش، فقط سرما و تاریکی احساس میشد. دقیقا مثل ارتباط پاییز و زمستون؛ همونقدر زیبا، همونقدر غم‌انگیز.
- ج: ژان پسرم، چرا همونجا ایستادی؟! بیا جلوتر...
ژان اولین ‌نفری بود که بعد از پنج دقیقه، خط نگاهش رو با ییبو قطع کرد. تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و با قدم‌های آروم و مطمئن، سمت پدرش رفت؛ کنار جکسون ایستاد و سرش رو بالا گرفت، اجازه داد همه‌ی افراد اونجا، نظاره‌گر غرور و بی‌رحمیش باشن.
- لی: ییبو عزیزم، چرا تو نمیای پیش پدرت؟! آغوش من برای تو همیشه بازه.
لی دست‌هاش رو از هم باز کرد و آمادگی خودش رو برای یه بغل احتمالی نشون داد. ییبو هنوز به ژانش خیره بود؛ دلتنگیش رو با نگاه کردن به اون پسر، داشت برطرف میکرد.
- لی: ییبو؟
ییبو برخلاف میلش، بالاخره به لی و دست‌های باز شده‌ش نگاه کرد؛ اما طولی نکشید که دوباره چشم‌هاش رو به ژان دوخت.
- ی: از همینجا، تیزی خنجری که توی آستینت قایم کردی رو میتونم ببینم جناب وانگ.
لی پوزخندی زد؛ خنجرش رو از توی آستینش دراورد و دست دانیال داد.
- لی: حالا چی؟
- ی: نه ممنون؛ همینطوری راحتم.
لی بطور دراماتیکی آهی کشید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
- ی: کجا بودی؟
خطاب به ژان گفت؛ ژانی که اگه کسی حرکت قفسه‌سینه‌ش رو نمیدید، فکر میکرد اون فقط یه مجسمه‌س.
- ی: فقط بگو این چهار روز کجا بودی؟
- ج: پیش من.
ییبو به جکسون نگاه کرد.
- ی: امکان نداره؛ من دوربین‌های عمارتت رو چک کردم، ژان اونجا نبود.
- لی: ژان پیش جکسون بود، جکسون پیش من توی عمارت وانگ بود؛ تو هم که به عمارت ما دسترسی نداشتی پس...
ییبو چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
- ی: دلم واست تنگ شده بود ژان.
با ضعیف‌ترین حالت صداش گفت؛ فکر میکرد که ژان نشنیده، اما هیچ چیز از گوش‌های اون پسر موقهوه‌ای پنهون نمیموند. چند دقیقه توی سکوت گذشت.
- ی: از من چی میخواین؟
- لی: برگرد خونه ییبو؛ برگرد و با پدرت و دوس‌پسرت زندگی کن.
- ی: قبل از اینکه تو بیای، داشتم با دوس‌پسرم زندگی میکردم، بدون تو؛ خیلی هم بهم خوش میگذشت!
- لی: ولی یه زندگی پر از استرس داشتی.
- ی: زندگی پر استرس بدون تو رو به آرامش زندگی با تو، ترجیح میدم.
- لی: من بهت نیاز دارم ییبو...
ییبو به دانیال اشاره کرد.
- ی: برادر زاده‌ی عزیزت کنارت هست؛ دقیقا مثل یه بچ بهت چسبیده و امیدواره دیکت رو بهش هدیه بدی.
دانیال دندون‌هاش رو به‌هم فشار داد و یه قدم به جلو برداشت.
- د: تو چطور جرات کردی اون حرف رو بزنی؟
ییبو ابروش رو بالا انداخت.
- ی: اگه حرفم اشتباه بوده، پس چرا قاطی کردی؟
- د: توی لعنتی.
دانیال یه قدم دیگه به جلو برداشت اما لی مانعش شد.
- لی: دانیال، تمومش کن.
لی به دانیال چشم‌غره رفت و دانیال به جای قبلیش برگشت.
- ی: آفرین پاپی کوچولو؛ به حرف‌های ددیت گوش بده.
- لی: ییبو کافیه.
ییبو شونه‌ش رو بالا انداخت و چیزی نگفت. لی چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
- لی: بهت نیاز دارم.
- ی: اگه واقعا همینطوره که تو میگی، پس چرا میخواستی من رو بکشی؟
- لی: اشتباه کردم.
ییبو پوزخندی زد.
- ی: بعضی از اشتباهات قابل جبران نیستن پدر.
کلمه‌ی 'پدر' رو به حالت تمسخر گفت. لی ابرویی بالا انداخت.
- لی: این یعنی قرار نیست برگردی؟!
ییبو با غرور و اعتماد به نفس، سرش رو بالا گرفت.
- ی: نه.
لی سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
- لی: درست مثل مادرت کله‌شقی؛ اون جواب سرکش بودنش رو داد، نمیخوام تو هم به سرنوشت اون مبتلا شی.
ییبو اخمی کرد.
- ی: منظورت چیه..؟
لی پوزخندی زد.
- لی: واقعا فکر کردی اون آتش‌سوزی، اتفاقی بوده؟؟
ییبو شوکه شد؛ قدمی به عقب برداشت. هربار که حرف‌های لی رو با خودش مرور میکرد، پتک حقیقت محکم‌تر از قبل توی سرش ضربه میزد. چقدر احمق بوده، چقدر زودباور.. چقدر راحت گول پدرش رو خورده.. چقدر زود مادرش رو بخاطر جاهلیتش از دست داده.
- ی: تو کشتیش.. مادر من رو!
- لی: اون اشتباه وحشتناکی رو مرتکب شد؛ ییبو لطفا تو اشتباه اون رو تکرار نکن.
- ی: چطور تونستی.. چطور تونستی اون کار رو کنی و این همه سال بهم دروغ بگی؟!
ییبو فریاد کشید و سمت لی حمله‌ور شد اما بادیگاردها جلوش رو گرفتن.
- ی: اون مادر من بود؛ چطور تونستی با من اینکار رو کنی؟!
ییبو تلاش میکرد خودش رو از دست بادیگارد‌ها نجات بده و موفق شد؛ دو سه قدم با لی فاصله نداشت که نوک سرد اسلحه‌ای رو روی شقیقه‌ش حس کرد.
- ژ: برو عقب.
ییبو خشکش زده بود و با چشم‌های متعجبش به لی‌ای که پوزخند زده بود، خیره شد.
- ژ: گفتم برو عقب ییبو.
ییبو سمت ژان برگشت و نگاهش کرد.
- ی: ژان...
- ژ: برو .. عقب
ژان شمرده شمرده گفت. ییبو عقب رفت و سرجای قبلیش ایستاد. ییبو و ژان ارتباط چشم‌هاشون رو قطع نکردن. سکوت برای چند دقیقه حاکم شد.
- لی: تو باهوشی ییبو؛ تو مغز یه نابغه رو داری.
- ی: من نابغه نیستم.
لی اخمی کرد:
- لی: معلومه که هستی!
ییبو سرش رو به دو طرف تکون داد.
- ی: من نابغه نیستم؛ یه نابغه باید ضریب‌ هوشیش رو صد برابر کنه تا به من برسه!
لی نیشخندی زد.
- لی: دقیقا! پس حیفه مغزت بخاطر حماقتت با یه گلوله، ترکیده شه.
- ی: پس شلیک کن!
لی اخمی کرد.
- لی: چی؟
- ی: گفتم شلیک کن.
- لی: ییبو تو متوجه نیستی که داری چی میگی...
- ی: اوه واقعا؟!
ییبو سریع برگشت و کُلت یکی از بادیگاردها رو برداشت؛ مسلحش کرد و روی شقیقه‌ی خودش گذاشت.
- ی: اگه نمیخوای شلیک کنی، خودم انجامش میدم.
لی سریع از جاش بلند شد.
- لی: ییبو.
- ی: یک...
- لی: ییبو اینکار رو نکن.
- ی: دو...
این‌بار جکسون از جاش بلند شد.
- ج: بخاطر ژان دست نگه‌دار.
ییبو چشم‌هاش رو بست.
- ی: سه...
و صدای شلیک پیچیده شد.
درد بدی توی قفسه‌سینه‌ش پیچید. چشم‌هاش رو آروم‌ آروم باز کرد و به ژان خیره شد؛ ژانی که نوک اسلحه رو سمتش گرفته بود. ییبو سرش رو پایین انداخت تا به محلی که سوزش رو احساس میکرد، نگاه کنه؛ توی قفسه‌سینه‌ش، یکم پایین‌تر از کتف چپش، سوراخی ایجاد شده بود و خون ازش جریان داشت. لبخند کوچیک اما بی‌حالی زد و سرش رو بالا برد تا به ژان نگاه کنه.
- ی: مرسی که به قولت عمل کردی ژان... خیلی دوست دارم زندگی من.
حس کرد سرش داره سنگین میشه و بدنش یخ میزنه؛ چشم‌هاش دیگه بجز سیاهی چیز دیگه‌ای نمیدیدن. وقت تسلیم شدن بود؛ اسلحه‌ای که نگه داشته بود، از بین انگشت‌هاش سُر خورد و روی زمین افتاد. زانوهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشتن؛ بدنش رو رها کرد و اجازه داد روی زمین بیوفته.
- جیدن: نههه!
خودش رو از دست‌ بادیگاردها آزاد کرد و سمت ییبو دوید. کنار بدنش زانو زد و تیشرتش رو درآورد؛ دور کتف ییبو محکم بستش تا از خونریزی جلوگیری کنه.
ییبو رو روی شونه‌هاش انداخت و بلند شد. تا خواست سمت در بره، بادیگارد‌ها جلوش رو گرفتن. جیدن اسلحه‌ای که روی زمین بود رو برداشت و نشونه گرفت.
- جیدن: برین کنار.
از بین دندون‌هاش غرید؛ اما بادیگاردها تکون نخوردن.
- جیدن: گفتم برین کنار وگرنه هیچکدومتون رو زنده نمیذارم.
- ژ: بذارین بره؛ به هر حال اون پسر مرده.
بادیگاردها از سر راه جیدن کنار رفتن و جیدن سریع از عمارت خارج شد؛ ییبو رو توی ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد و با تمام سرعت، از اون عمارت نفرین‌شده بیرون رفت. دستش رو سمت شلوار ییبو برد و دنبال اون موبایل گشت؛ همون موبایلی که قرار بود وقتی به بن‌بست خوردن، کمکشون کنه‌. موبایل رو از جیب ییبو درآورد و تنها شماره‌ی سیو شده رو گرفت.
- جیدن: خواهش میکنم جواب بده.. خواهش میکنم.
وقتی تماس برقرار شد، نفس راحتی کشید.
- جیدن: الو؟! ما توی دردسر بدی افتادیم.
و تماس قطع شد.
- جیدن: نه نه نه....
خواست دوباره اون شماره رو بگیره اما پیامی روی صفحه باز شد؛ اون یه آدرس بود. جیدن پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد و ماشین تقریبا به پرواز دراومد.
- جیدن: طاقت بیار ییبو.. فقط طاقت بیار.

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now