Ep33

174 37 4
                                    


درد بدی رو توی سرش حس میکرد؛ انگار جمجمه‌ش رو توی دستگاه پرس گذاشته بودن. ناله‌ای کرد و خواست دستش رو سمت جای ضربه ببره، اما متوجه شد دست‌هاش به زنجیر آویزون شده از سقف، بسته شدن.

چشم‌هاش رو باز کرد و به فضای تاریک و نمناک اون سلول خیره شد.

- ل: بالاخره! الکس خیلی محکم بهت ضربه زد؛ یه لحظه فکر کردم واقعا مردی!

ژان به لی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود نگاه کرد.

- ژ: اینجا چه خبره؟ دلیل این کارت چیه...؟

- ل: اوه پسر بیچاره! با خودت چی فکر کردی؟! باند‌ها رو به اسم ما تصرف کنی بعد خودت گادفادر بشی؟!

لی سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و ژان اخمی کرد.

- ژ: تو چطور...؟

- ل: اون عمارت کوفتی دوربین مداربسته داشت و ما هم دانیال رو داشتیم؛ دیگه خودت ربطشون رو به هم پیدا کن!

لی بطور دراماتیکی آه کشید.

- ل: از همون اولش هم قرار نبود با من و پدرت راه بیای، نه؟!

ژان چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.

- ل: از همون اول نقشه کشیده بودی تا همه چی رو به نفع خودت تموم کنی؛ پات رو از گلیمت درازتر کردی شیائو!

لی دور ژان آویزون شده از سقف، راه میرفت و عصاش رو به کف سنگی سلول می‌کوبید؛ یکدفعه ایستاد.

- ل: صبر کن ببینم.. نکنه ییبو هم زنده‌س؟!

ژان سریع سرش رو بالا اورد.
- ژ: چی؟!

لی جلوی ژان قرار گرفت و با اخم، به اون چشم‌های قهوه‌ای خیره شد

- ل: نکنه کشتن ییبو هم یه نقشه بوده و جون ییبو رو یه‌طوری نجات دادی؟!

- ژ: خودت دیدی که قلبش رو هدف گرفته بودم!

- ل: اما تو شیائو ژانی؛ هر کاری ازت برمیاد!

- ژ: داری چرت میگی لی!

ژان با کلافگی گفت.

- ل: پس ثابت کن ییبو رو واقعا کشتی!

لی داد کشید؛ ژان در جواب، صداش رو بلندتر از لی برد:
- ژ: لعنتی بفهم ییبو مرده! من کشتمش؛ با دست‌های خودم کشتمش!! حالا ولم کن!!

قطره اشکی که از چشم‌ ژان افتاد، لی رو شوکه کرد.

- ج: لی...

جکسون جلوتر رفت و دستش رو روی شونه لی گذاشت. ژان سرش پایین انداخت و صدای هق‌ هقش توی سلول پیچید.
- ج: قرار بود راجع به ییبو حرف نزنیم لی؛ ژان بخاطرش بد آسیب دیده..

به پسر شکسته‌ش که گریه میکرد، نگاهی انداخت.

- ج: بهتره تنهاش بذاریم؛ اون هنوز عزادار ییبوشه...

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now