Ep13

229 57 12
                                    

تمام ذهنش رو اعداد و ارقام پر کرده بودن...
کارهای شرکت توی این چند روز به طرز عجیبی زیاد شده بودن
کم‌کم داشت پشیمون میشد که چرا امروز به ییبو مرخصی داده بود
صدای موبایلش، توجه‌ش رو جلب کرد
- ژ: بله الکس؟
- الکس: قربان، اخبار رو چک کردین؟!
ژان اخمی کرد
- ژ: نه، وقت نداشتم؛ چیشده؟!
- الکس: باند شریل کول لو رفته!
- ژ: چی؟! چطور ممکنه؟!
- الکس: مثل همون سه‌تا باند قبلی، مدارک و اطلاعات به طور ناگهانی و عجیب، روی سیستم پلیس ظاهر شدن!
این موضوع دیگه داشت جدی میشد؛ باند شریل، باند ضعیفی نبود که همینطور الکی لو بره.
- الکس: قربان، دستور چیه؟! امنیت سیستم‌هامون رو بالا ببریم؟!
- ژ: همین کار رو کنین؛ منتظر دستور دوم باشین.
بعد تماس رو قطع کرد.
به صندلیش تکیه داد و آهی از سر خستگی کشید.
کرواتش رو شل کرد و یکم از قهوه‌ش نوشید.

تلفن دفتر زنگ خورد.

- ژ: بله آماندا؟
- آ: آقای وانگ میخوان شما رو ملاقات کنن؛ بفرستمشون داخل؟!
ژان تعجب کرد؛ ییبو اینجا چیکار می‌کرد؟!
- ژ: راهنماییشون کن
بعد از چند ثانیه، صدای در رو شنید و ییبو داخل شد
- ی: ظهرتون بخیر آقای شیائو
- ژ: اینجا چیکار میکنی ییبو؟!
ییبو به ژان خیره شد؛ از چهره‌اش مشخص بود خسته‌اس و حوصله نداره
- ی: حوصلم سر رفته بود گفتم بیام بهت سری بزنم
- ژ: چرا پیش دلربا نرفتی؟!
ییبو چشم‌هاش رو چرخوند و سمت میز ژان رفت
روی میز، رو‌به‌روی ژان نشست و پاهاش رو آویزون کرد
- ی: حوصله‌ش رو نداشتم
- ژ: بعد حوصله‌ی من رو داشتی؟!
- ی: تو چته ژان؟! چرا پاچه میگیری؟! اگه مزاحمتم، بگو برم!
ژان نفسش رو با صدا بیرون داد و چشم‌هاش رو بست
- ژ: ببخشید... امروز کلی کار روی سرم ریخته بود، خسته شدم؛ یه خبری هم شنیدم که کلا بهمم ریخت.

ییبو اخمش رو باز کرد و لبش رو گاز گرفت.
- ی: نمیخوای بگی چیشده؟
- ژ: باند شریل لو رفته.
ژان منتظر موند تا حرفی از ییبو بشنوه؛ اما ییبو ساکت بود...
چشم‌هاش رو باز کرد و به چهره‌ی پوکر ییبو خیره شد
- ی: برای باند اون مامان‌بزرگ ناراحتی؟! نکنه تو هم ازش خوشت میومد؟!
اخم ژان پررنگ‌تر شد.
- ژ: چی داری میگی ییبو؟! من ناراحت نیستم که باندش لو رفته؛ من نگران باند خودمم! کل مدارک قاچاق و اطلاعات فعالیت‌ باندها یهویی روی سیستم اداره پلیس ظاهر میشه. هنوز نفهمیدن پشت این کار، چه گروهیه؛ هیچ اثر یا ردی نتونستن پیدا کنن.
- ی: ژان، نگران نباش؛ مشکلی پیش نمیاد.
- ژ: تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
- ی: چون باند تو، باند قوی‌ایه
- ژ: ولی باند شریل هم...
ییبو انگشت اشاره‌اش رو، روی لب‌های ژان گذاشت تا ساکتش کنه.
- ی: بیا دیگه راجبه این موضوع حرف نزنیم، باشه؟!

ژان سری تکون داد که باعث لبخند ییبو شد
ییبو روی میز خم شد و‌ تلفن دفتر رو برداشت و با منشی ژان تماس گرفت
- آ: بله آقای شیائو؟!
- ی: آماندا، تا اطلاع ثانوی، هیچ تماسی رو وصل نکن و هیچکس رو به دفتر راه نده.
آماندا تعجب کرد
- آ: چشم آقای وانگ
ییبو تماس رو قطع کرد. به ژان که ابروش رو بالا داده بود، خیره شد
- ژ: این دیگه چی بود؟!
ییبو شونه‌هاش رو بالا انداخت
- ی: به استراحت نیاز داری خب...
ژان از صندلیش بلند شد؛ کت و کرواتش رو درآورد و به چوب‌لباسی گوشه دفتر آویزون کرد.
- ی: خب، معمولا توی تایم استراحت چیکار میکنی؟!
ژان پشت میزش نشست و به ییبو نگاه کرد.
- ژ: فعلا سرم درد میکنه؛ میتونی درستش کنی؟!
ییبو لب‌هاش رو بهم فشار داد
از روی میز بلند شد و روی پاهای ژان نشست
ژان تعجب کرد
- ژ: چیکار داری میکنی؟!

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now