- ی: دلت پیش من گیر کرده ژان...
قبل از اینکه بتونه جمله رو تحلیل کنه، لبهای ییبو رو روی لبهای خودش حس کرد.ارتباط مغز و بدنش کاملا قطع شده بود. نمیتونست نفس بکشه، نمیتونست فکر کنه، نمیتونست جواب بوسهی ییبو رو بده.
ییبو از سر نارضایتی، آهی کشید:
- ی: منو ببوس ژان... خواهش میکنم...
همون جمله کافی بود تا ژان، به خودش بیاد. لب پایین ییبو رو بین لبهاش گرفت و بهش مک زد. مزه عسل میداد. ژان بخاطر طعم لبهای ییبو نالهای کرد. ییبو با شنیدن صدای ناله ژان، حریصتر شد و سعی کرد بوسه رو عمیقتر کنه. اما ژان، لب ییبو رو محکم گاز گرفت تا کنترلش کنه.ییبو آخی گفت. اخمی کرد و سرش رو عقب برد. هر دو نفسنفس میزدن.
ژان از جلوی ییبو بلند شد.
- ی: ژان ژان!
ییبو با فکر اینکه ژان از پیشش رفته، غر زد؛ اما ژان یکم دورتر از ییبو، بهش خیره شده بود.
زبونش رو روی لبهاش کشید؛ هنوز مزه لبهای ییبو رو حس میکرد. حاضر بود قسم بخوره توی دنیا، هیچچیز شیرینتر از اون لبهای سرخ نیست.ییبو ناراحت بود؛ انتظار نداشت ژان بعد اون بوسه، همینطوری ولش کنه و بره. اون بوسه، یه ریسک بزرگ بود، ریسکی که ییبو انجامش داد. تا قبل از اینکه ژان جواب بوسهش رو بده، آماده بود تا یه گلوله توی سرش شلیک شه؛ اما ییبو عقب نکشید. وقتی ژان همراهیش کرد، خیالش راحت شد.
لبهای ژان مزه سیگار و قهوهی تلخ میدادن؛ درست همون طعمی که ییبو همیشه تصورش میکرد. وقتی ژان عقب کشید، استرس کل بدن ییبو رو فرا گرفت؛ نکنه ژان خوشش نیومده؟! یا نکنه دلش رو زده باشه؟! وقتی ژان ازش دور شد، ییبو مهر تاییدی به افکارش زد. بخاطر همین، بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.سکوت سنگینی سالن اون خونه رو فرا گرفته بود...
چند دقیقه هم به همون روال گذشت تا الکس آروم سمت ژان رفت. ژان نگاهی بهش انداخت و الکس به نشونه تایید، سر تکون داد.
ژان چاقوی جیبیش رو دراورد و بازش کرد. با قدمهای آروم سمت ییبو رفت. ییبو صدای اون قدمها رو شنید و سرش رو بالا اورد. اون ژان بود؟!این بار زیاد اطمینان نداشت.
ژان جلوی ییبو زانو زد و انگشتاش رو دور مچ پاهای بسته شدهش، حلقه کرد. ییبو خودش رو عقب کشید و سعی کرد پاهاش رو آزاد کنه.
- ژ: ییبو... منم.
ییبو با شنیدن صدای ژان، آروم شد و سرش رو تکون داد.
ژان طناب بسته شده رو برید و مچ پاهای ییبو رو ماساژ داد. ییبو، جریان خون رو توی رگهاش حس کرد و از سر رضایت، آهی کشید.
دستهای ژان سمت پارچه مشکی دور چشمهای ییبو رفتن. پارچه رو باز کرد و منتظر موند ییبو چشمهاش رو باز کنه. با دیدن اون دوتا تیلهی عسلیرنگ، نفسش برای چند ثانیه برید. چقدر دلتنگ این چشمها بود. چهار روز لعنتی باید تظاهر میکرد که ییبوش رو برای همیشه از دست داده و این براش مثل شکنجه بود.
YOU ARE READING
•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)
Fanfiction•𝔽𝕒𝕟𝕗𝕚𝕔𝕥𝕚𝕠𝕟• Name: 𝘛𝘩𝘦 𝘎𝘰𝘥𝘧𝘢𝘵𝘩𝘦𝘳𝘴 Genre: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘔𝘢𝘧𝘪𝘢, 𝘈𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯, 𝘚𝘮𝘶𝘵 Writer: @𝘈𝘻𝘢𝘥𝘹4 Editor: 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘈𝘯𝘨𝘦𝘭 Couple: 𝘡𝘴𝘸𝘸 اسم: پدرخواندهها ژانر: عاشقانه، مافیا، اکشن، اسمات نویسنده: @Azadx4 ...