Ep4

307 61 14
                                    

سلام به ریدرهای خوش سلیقه!
خب من تصمیم گرفتم دو اپیزود در هفته آپ کنم...♥︎
.
.
.

در اتاق ییبو زده شد. یکی از بادیگاردهای جدید اجازه‌ی ورود خواست. ییبو چشم‌هاش رو باز کرد و دستی روی صورتش کشید. ساعت رو چک کرد؛ ۹ صبح بود.

دوباره صدای در رو شنید.
- ی: چی میخوای؟!
- قربان ببخشید، پدرتون میخوان به ملاقاتشون برین.
ییبو دوباره چشم‌هاش رو بست و روی تخت غلتی زد:
- ی: باشه، بعدا میرم.
- اما قربان، همین الان میخوان شما رو ملاقات کنن!
- ی: باشه باشه! تو برو الان خودم میرم پیشش.
- اما ایشون گفتن تا دم ماشین اسکورتتون کنم.
ییبو اخمی کرد و روی تخت نیم خیز شد.
- ی: ماشین؟! کجا میخواد بره؟!
- امروز، روز معامله‌س قربان.

ییبو دوباره ساعت رو چک کرد. قرار معامله ساعت یازده صبح بود. لابد پدرش خیلی ذوق داره هر چه سریع‌تر نقشه‌ی ییبو رو به اسم خودش تموم کنه...
پوزخندی زد و دوباره دراز کشید:
- قربان؟ نمیاین؟
- ی: اه! فاک یو! دو دقیقه دندون به جیگر بگیر الان میام!
از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.
آبی به صورتش زد.
بعد از مسواک زدن، از سرویس بیرون اومد و سریع لباس پوشید.
در اتاق رو باز کرد با اخم به بادیگارد نگاه کرد.
بادیگارد سلامی کرد و ییبو رو تا بیرون عمارت راهنمایی کرد.
ییبو یک ون مشکی با شیشه‌های دودی دید و سمتش رفت.
همون لحظه در ون باز شد و ییبو به داخلش هل داده شد:
- ی: وات د فاک!! اینجا چ...

ییبو دستمالی رو، روی دهن و بینی‌ش حس کرد و بعد تنها چیزی که دید، تاریکی بود.

***

لی سمت اتاق ییبو رفت.
- لی: پسرم هنوز بیدار نشده؟!
- خیر پدرخوانده!
لی سری تکون داد. خواست در رو باز کنه اما منصرف شد.
اجازه داد پسرش استراحت کنه؛ این چندوقت فشار زیادی رو تحمل کرده بود
- لی: مارک، ماشین رو آماده کنین میریم عمارت شیائو.

***

با حس سیلی محکمی به صورتش، چشم‌هاش رو باز کرد و اون لحظه، اولین‌باری بود که چشم‌های عسلی، توی اون دوتا قهوه تلخ حل شدن...

ییبو هنوز گیج بود. خواست دستش رو روی صورتش بکشه که متوجه شد دست‌هاش بسته‌ن.
- ی: اینجا چخبره..؟
- ژ: تو بهم بگو! وانگ برای چی تو رو مخفی کرده؟!
ییبو سمت صدا برگشت
ژان با اخم غلیظی به ییبو خیره شده بود. ییبو تازه متوجه شد کجاس و برای چی اونجاس.
- ی: شت! شیائو ژان! باورم نمیشه الان دست بسته جلوی یه سلبریتی زانو زدم! البته تو عکسات خوش‌اخلاق‌تر بنظر میرسیدی اما بازم خو..

با داد ژان، حرفش نصفه موند:
- ژ: دهنتو ببند و انقدر مزه نریز! بهم بگو چرا وانگ، پسرش رو از همه مخفی کرده؟!
ییبو شونه‌هاشو بالا انداخت.
- ی: من از کجا بدونم! اصلا این وانگ لی که میگی کیه؟ پسرش کیه؟ شت! نکنه تو گی‌ای؟! لابد پسر وانگ دوس‌پسرته و وانگ پسرشو ازت مخفی کرده!

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now