ییبو توی کافه مورد علاقهش نشسته بود و انتظار دوست دخترش رو میکشید. دستی تو موهای مشکی-قرمزش برد. اجازه داد افکارش اون رو توی خودشون غرق کنن.تا الان همه چی طبق نقشه پیش رفته بود. اگر شیائو جکسون باهاشون راه بیاد، قدرت و نفوذ باند پدرش چند برابر میشد. ییبو نفسشو محکم بیرون داد. مشکل همین بود؛ باند پدرش. ییبو عملا نقش یه روح (Ghost) رو بازی میکرد. نقشه رو ییبو میکشید، اجراش میکرد، قدرت و شهرتش برای پدر تموم میشد.
نگاه خالی از احساسش رو به میز دوخت.
یه روزی همه چی تغییر میکنه و چیزی میشه که ییبو میخواد
اون موقعس بجای اسم وانگ لی، اسم وانگ ییبو لرزه به تن همه میندازه
با حس بوسهای رو گونهش، رشته افکارش از بین رفت.لبخندی روی لبش نشست و به دلربا نگاه کرد:
- د: سلام آقای جذاب!
ییبو دست دلربا رو گرفت و بوسهای روش گذاشت.
دلربا روی صندلی رو به روی ییبو نشست و به او نگاه کرد. ییبو دوتا قهوه و یه برش چیز کیک سفارش داد.
نگاه خیره دلربا رو، روی خودش حس کرد:
- ی: چیزی شده؟
- د: دلم واست تنگ شده بود. میخوام یه دل سیر نگاهت کنم!ییبو بلند خندید و رو میز خم شد؛ لب با رژ پوشیده شده دلربا رو بین لبهاش گرفت.
بعد از یک بوسه چند ثانیهای، هر دو عقب کشیدن.
- ی: دلتنگیت برطرف شد؟
- د: تو کارت رو خوب بلدی آقای یانگ!
ییبو تو دلش پوزخندی زد. یانگ ییبو... حتی نمیتونه از اسم واقعیش استفاده کنه! (دلربا همیشه فامیلیش رو اشتب میگه)
- د: تو چی؟ دلتنگیت برطرف شد؟
این حرف دلربا باعث شد تو فکر فرو بره. اون اصلا دلتنگ نبود که بخواد برطرفش کنه.این واسه خود ییبو عجیب بود. اما به هر حال، سری تکون داد و لبخند زد
قهوه و چیز کیک رو میز گذاشته شد و هر دو مشغول شدن. دلربا اتفاقات ریز و درشتی که تو این دو هفته رخ داده بود، با تمام جزئیات برای ییبو تعریف میکرد.ییبو هر از گاهی سری تکون میداد و از قهوهش مینوشید.
صدای زنگ موبایل صحبت دلربا رو قطع کرد و توجه ییبو رو جلب کرد.
ییبو با دیدن اسم پدر اخمی کرد:
- ی: ببخشید دل، الان برمیگردم...
از جاش بلند شد و از کافه بیرون رفت.
- ی: بله پدر. چیزی شده؟
- لی: ییبو، شیائو ازمون سه روز وقت میخواد. حس خوبی نسبت به این فرصت ندارم.
ییبو با انگشتهاش شقیقهاش رو فشار داد.
- ی: خب این چیز عجیبی نیست پدر. شما چیز کمی ازش نخواستین. این طبیعیه اگر میخواد اول فکر کنه بعد تصمیم بگیره. این فرصت رو بهش بدین.
لی چیز دیگهای نگفت و تماس رو قطع کرد.
دلش هنوز آروم نگرفته بود. تلفن رو دوباره برداشت اما این بار با یکی از افرادش تماس گرفت:
- لی: چندتا بادیگارد جدید و کار بلد میخوام. نمیخوام چشم از ییبو بردارن.***
ژان دستمال سفیدی برداشت و دستهای سرخ آغشته به خونش رو تمیز کرد. سمت جنازه رو تخت که شکمش کاملا باز شده بود، رفت!
- ژ: بهت فرصت دادیم که بفهمی راه نشتی مدارک از کجا بوده.. از پس کار برنیومدی، تقاصش رو هم پس دادی.
پوزخندی زد و از اون اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)
Fanfiction•𝔽𝕒𝕟𝕗𝕚𝕔𝕥𝕚𝕠𝕟• Name: 𝘛𝘩𝘦 𝘎𝘰𝘥𝘧𝘢𝘵𝘩𝘦𝘳𝘴 Genre: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘔𝘢𝘧𝘪𝘢, 𝘈𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯, 𝘚𝘮𝘶𝘵 Writer: @𝘈𝘻𝘢𝘥𝘹4 Editor: 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘈𝘯𝘨𝘦𝘭 Couple: 𝘡𝘴𝘸𝘸 اسم: پدرخواندهها ژانر: عاشقانه، مافیا، اکشن، اسمات نویسنده: @Azadx4 ...