Ep35

179 30 0
                                    

ژان همراه با جکسون، وارد عمارت پدرش شد و نگاهی به دور و بر انداخت.
- ژ: اینجا هم باید داخل سلول زیرزمین زندانی بشم؟!
جکسون سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
- ج: نه؛ میتونی بری توی اتاقت.
- ژ: به وسایل اتاقم که دست نزدی؟!
- ج: نه، همونطوری که قبلا ولشون کردی، هستن.

ژان سرش رو تکون داد و سمت اتاقش رفت. وقتی واردش شد، حجم زیادی از خاطرات به ذهنش هجوم بردن...

"- ی: چه اتاق مجهزی داری؛ قهوه‌ساز، مینی فریج، تلویزیون، مینی بار!
- ژ: به قول خودت، بچه پولدارم دیگه!

ژان بی‌صدا خندید و به تختش نگاهی کرد.
- ی: یکم شازده کوچولو برام بخون.
- ژ: من تا حالا برای کسی کتاب نخوندم.
- ی: امتحانش ضرری نداره."

آهی کشید و نگاهی به میزعسلی کنار تختش انداخت‌. سمتش رفت و کشو رو باز کرد. چندتا ضربه به کف کشو زد و بعد، تخته‌ی چوبی رو برداشت. فضای مخفی داخل کشو، نمایان شد. از بین اسلحه‌ها و چاقوهاش، یه جعبه‌ی فلزی برداشت و بازش کرد. همونطوری که انتظارش رو داشت، یه سرنگ و یه شیشه پر از مایع اونجا دید.

- ژ: استریکنین...
اسم روی شیشه رو خوند و سرنگ رو برداشت. سوزن سرنگ رو وارد شیشه کرد. با بالای کشیدن پیستول سرنگ، تمام اون مایع وارد سرنگ شد.
نیشخندی روی لب‌های ژان نشست.
- ژ: وقتشه از دور بازی کنار بری پیرمرد...

***


- ی: خب این از گیرنده‌ها و این هم از گوش‌گیرت.
وسایل رو دست الکس داد.
- ی: گیرنده‌ها رو توی جاهای مختلف عمارت لی نصب کن؛ خود گیرنده‌ها کوچیکن و اما بازم حواست باشه یه جایی نصبشون کنی تا دیده نشن.

الکس سرش رو تکون داد.
- ی: وقتی بهت پیام دادم، فقط پنج‌ثانیه وقت داری تا گوش‌گیرها رو داخل گوش‌هات بذاری؛ این از شنیدن هر صدایی تقریبا جلوگیری میکنه.
تریشا ابرویی بالا انداخت.
- ت: تقریبا؟!
- ی: آره؛ اگه قرار باشه کلا صدایی نشنوه، پس نباید هوایی وارد گوش‌هاش بشه و این خودش خطرناکه چون به پرده‌های گوشش آسیب میزنه.
تریشا سرش رو تکون داد.
- ی: نگران نباش الکس؛ صوتی که قراره بشنوی آسیبی بهت نمیزنه. وقتی تمام گیرنده‌ها رو نصب کردی، بهم خبر بده. خب... فکر کنم همه چی رو بهت گفتم؛ پس میتونی بری. موفق باشی.
- الکس: ممنونم قربان.
الکس سمت ماشینش رفت و چند دقیقه بعد، با تمام سرعت از اون خونه دور شد.

***


- : قربان، الکس از باند شیائو اینجاست.
- ل: بفرستش داخل.
الکس وارد اتاق‌کار لی شد.
- لی: خوش اومدی الکس؛ اتفاقی افتاده؟!
- الکس: جناب شیائو دستور دادن من داخل این عمارت بمونم و راه ارتباطی‌ای بین این دو باند باشم.
لی با لبخند سرش رو تکون داد.
- ل: حتما! به افرادم میگم اتاقت رو آماده کنن؛ مرخصی.
الکس از اتاق لی بیرون رفت و نگاهی به سالن انداخت. سریع دست به کار شد؛ گیرنده‌ها رو توی چهارگوشه‌ی سالن نصب کرد.
از سالن خارج شد و سمت راهرو‌ی اتاق‌ها رفت. راهرو خیلی طویل بود بخاطر همین مجبور شد هر پنج متر، یه گیرنده نصب کنه.
سمت آشپزخونه رفت و چندتا گیرنده‌ی دیگه اونجا جاساز کرد. وقتی خواست از اونجا خارج شه، به دانیال برخورد‌. دانیال اخمی کرد.
- د: اینجا چیکار میکنی؟! مگه با گادفادرت برنگشتی عمارتتون؟!
- الکس: جناب شیائو من رو به اینجا فرستادن تا راه ارتباطی‌ای بین دو باند باشم.
نگاه دانیال به کیف روی دوش الکس افتاد.
- د: اون کیف چیه؟!
- الکس: کیف وسایلمه قربان.
- د: توی آشپزخونه چیکار میکنی؟!
- الکس: متاسفانه بخاطر مشغله‌ی کاری، تقریبا دو روزی میشه چیزی نخوردم، پس اومدم توی آشپزخونه تا چیزی بخورم.
دانیال ابرویی بالا انداخت.
- د: با کیفت؟!
- الکس: اتاق اقامتم هنوز آماده نشده بخاطر همین کیف رو با خودم حمل میکنم.
دانیال چیز دیگه‌ای نگفت و از سر راه الکس کنار رفت. بعد از رفتن الکس، وارد آشپزخونه شد و نگاهی بهش انداخت؛ چیز مشکوکی ندید. بیخیال شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
الکس آخرین گیرنده رو دم در اتاق‌های لی نصب کرد و موبایلش رو برداشت و پیامی برای ییبو فرستاد.

•The Godfathers• (𝐙𝐬𝐰𝐰)Where stories live. Discover now