02. From Gaia to Agape

64 11 13
                                    

آگاپه،‌ دوست عزیزِ من
امروز که آفتاب آپریل از لا به لای پرده های سبز رنگ خانه ام عبور کرد و به نرمی روی صورتم نشست، صدای کوبیده شدن در برای چند لحظه سکوت خانه کوچکم را شکست. حدس زدم که پستچی باشد.

راستی گفتم پستچی، گویا امروز روز خوبی را آغاز نکرده ‌بود. شاید با خودت بگویی آخر یک مرد میانسال با قامتی خمیده و ابروهایی در اکثر اوقات درهم گره خورده، چه چیز قابل عرضی از احوال خود دارد؟ چه چیزی میتوان از حال دلش فهمید؟
نمیدانم! آخَر همیشه درب خانه‌ام را سه بار و هر سه بار را با فاصله چهار یا پنج ثانیه از یکدیگر میکوبید اما امروز تنها دوبار با انگشتی خمیده چند ضربه کوچَک به روی در نواخت.

احتمالا اگر پیش تر صفحه ی گرامافونت به دستم میرسید، آنچنان غرقِ شنیدنِ نوت های موسیقی و فراز و فرود های آواز دلنشین خواننده میشدم که شنیدن صدای چند ضربه ضعیف به روی در امر محالی میشد.

ساعتی پیش، قبل از خواندن نامه ات و در همان ابتدای کار که عطر دلپذیر کاغذ کاهی را عمیقا به مشامم رساندم حال و هوای خوشی پیدا کردم. همچنان کاغذ نامه را به دقت تا میزنی و‌ دست خطت وضوح خاصی دارد،‌ کلمات در کنار هم، مرتب و منظم، چیده شده اند. راستی گفتی "ملال آور!"،‌ اما چطور چنین نظمی میتواند از حیاتی ملال آور سرچشمه گرفته باشد؟

گاهی اوقات صرفا از ظاهر امر به باطن‌ امر دیگری دست پیدا میکنم با خودم فکر میکنم چطور انسان ها از حوادث و رویداد های تلخ زندگی‌ همنوعان خود استفاده میکند تا معنای مثبتی به زندگی خود ببخشند؟ اتفاقا دیروز حین مشایعت کردن خانم مری به خانه اش که چند کوچه بالاتر از ما قرار دارد در خصوص مشکلاتی که در روند پرونده جدیدم وقفه انداخته بود صحبت میکردم. طبق معمول مسیر بحث را به سمت زیاده گویی کردن درمورد مشکلات دیگر همکارانش هدایت کرد، درنهایت هم به خیال خودش که موفق شده از ظاهر تلخ زندگی اطرافیانش شیرینی امید را به کالبد روحم تزریق کند، با حالتی تصنعی دستم را فشار داد و از من خداحافظی کرد.

بهرحال از اینکه هنوز در این دنیا به اندازه مساحت همین کاغذ کوچکی که زیر دست دارم جایی برای صحبتهای خالی از کلیشه وجود دارد خرسندم.

صادقانه، حیات ما به اندازه حیات جهانگردی ماجراجو که هم اکنون درحال تماشای مراسم رقصی در قبیله بانتو، مشغول عکسبرداری و تکمیل سفرنامه اش است هیجان انگیز نیست اما هدف از اصل زندگی چه میشود؟

به شخصه زنده ام تا زندگی کنم، از تلخی قهوه و شیرینی آب‌نبات های رنگی و کوچکم لذت ببرم، غروب روتردام را از سنترال پارک تماشا کنم، رشد اولین نیلوفر آبیی که روی برکه نزدیک خانه ام رشد کرده را شاهد باشم و گهگاهی به شمعدانی های گوشه باغ ملحق شوم و گلبرگ های ظریفشان را لمس کنم.
یا حتی این نامه ای که دارم و باید به همراه یک بسته از آب‌نبات های نعنایی و محبوبم و تعدادی عکس برای دوستم آگاپه ارسال کنم.
زندگی مگر همین نیست؟ نمیدانم.

روزگارانت خوش
_دوست تو، گایا

روزگارانت خوش_دوست تو، گایا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now