***
صدای "تق تق" پاشنه های کفش های قهوه ای که به تازگی از گنجه خارج و چرم مصنوعیش با دقت واکس زده شده بود; روی پارکت های قطار، حس سرزندگیش را دوچندان می کرد.
احساس زندگی داشت. زنده بودن! حضور داشتن!
مگر چه می خواست بجز نفس کشیدن در هوایی که آگاپه اش نفس می کشید؟
از قطار پیاده شد و سپس با گذشتن از ایستگاه قطار مرکزی آمستردام، وارد خیابن عریضی شد و بعد از اجاره ی ماشین سفید رنگی که آرم تاکسی داشت، به سمت آدرس روی پاکت نامه رفت.دستکش های چرمی که به رنگ کفش هایش بودند، انگشتان کشیده و مضطربش را پوشانده بود و صدای جیر جیرش هرازگاهی سکوت تاکسی را می شکست.
از استرس، دستانش را مشت میکرد اما زخامت دستکش، اجازه ی بیشتر خم شدن بندانگشتانش را نمیداد و نتیجه اش میشد چند جیر جیر بی حاصل.انگار از کشوری به کشور دیگر رفته باشد، مردم ناآشنا و شلوغی بیش از اندازه، باعث میشد قلبش در دهان بتپد.
کمی روبه جلو خم شد و از راننده پرسید:
-چقدر دیگه از مسیر باقی مونده؟
راننده سرد و کوتاه جواب داد:
-بیست دقیقه خانم.با خودش فکر کرد "حتی مردم آمستردام هم مثل هوایش، سرد و خاکستری اند بیچاره آگاپه ی من! اینجا تنهایی چه می کرد؟"
بعد که یادش آمد آگاپه از همه سرد تر و خاکستری تر است و احتمالا مردم آمستردام از سرمای نگاه آن مرد تعجب میکردند، خنده اش گرفت.صدای باران که میخورد بر پنجره های شفاف تاکسی، چشمان خسته اش را گرم خواب کرد.
نمیدانست واقعا بیست دقیقه گذشت یا بیشتر، اما با صدای "خانم، خانم" گفتن راننده، از جا پرید و با خجالت، دست داخل کیفش برد و هزینه ی تاکسی را حساب کرد.باران همچنان بی امان میبارید و یادش آمد چتری به همراه نیاورده. آن لحظه اهمیت نداشت چند یورو از پس انداز بی زبانش را پای آن کیف داده، یا کیف ظریف و زیبای شکلاتی، چقدر به پیراهن و پالتوی سبزش می آید.
فقط این مهم بود که کیف را بالای سرش بگیرد و پرواز کند به سمت آگاپه اش!
زیر لب زمزمه کرد "آقای آگاپه گرنت، خودت را آماده کن که ماه ها پاسخ نامه هارا ندادی و باید حالا جوابگو باشی."زیر باران، نگاهی به پلاک ساختمان مقابل که با شماره ی روی نامه ها هماهنگ بود انداخت. برخلاف تصورش، نه تنها خانه ای بی روح و قدیمی نبود، بلکه نمای طرح چوب و کلاسیکش، سرزندگی و زیبایی بنا را دوچندان کرده بود! مثل خود آگاپه در آن کت و شلوار های اتو کشیده ی قهوه ای که خدا میداند چندین بار تصورش کرده بود.
جلوی در بزرگ و چوبی، زیر سایبان ایستاده بود و قبل از اینکه زنگ را بفشارد، در خانه باز شد و مردی غریبه بیرون آمد.
مرد نگاه متعجب و سوالی به زن مقابلش انداخت و با عجله گفت:
-بفرمایید کاری داشتید؟
زن هم به ناگهان با تقلید از مرد، سریع و با عجله جواب داد:
-برای ملاقات آقای گرنت اومدم! امروز یک شنبه است و فکر میکنم دفتر روزنامه نباشن، برای همین مستقیما به منزلشون اومدم.
YOU ARE READING
Yellow Lights: Rotterdam
Short Story🔅Name : Yellow Lights: Rotterdam 🔅 Writer : Rednight 🔅 Genre : Letters 🔅 Couple : - 🔅 Character : Agape, Gaia در لابه لای نور های زرد و طلایی، بین عطر شیرین رزهای هلندی، تنها دو شهروند بیدار بودند که در میان انبوهی از کاغذها برای هم، نامه م...