THE END

45 7 13
                                    

***

‎صدای "تق تق" پاشنه های کفش های قهوه ای که به تازگی از گنجه خارج و چرم مصنوعیش با دقت واکس زده شده بود; روی پارکت های قطار، حس سرزندگیش را دوچندان می کرد.

‎احساس زندگی داشت. زنده بودن! حضور داشتن!
مگر چه می خواست بجز نفس کشیدن در هوایی که آگاپه اش نفس می کشید؟
‎از قطار پیاده شد و سپس با گذشتن از ایستگاه قطار مرکزی آمستردام، وارد خیابن عریضی شد و بعد از اجاره ی ماشین سفید رنگی که آرم تاکسی داشت، به سمت آدرس روی پاکت نامه رفت.

‎دستکش های چرمی که به رنگ کفش هایش بودند، انگشتان کشیده و مضطربش را پوشانده بود و صدای جیر جیرش هرازگاهی سکوت تاکسی را می شکست.

از استرس، دستانش را مشت میکرد اما زخامت دستکش، اجازه ی بیشتر خم شدن بندانگشتانش را نمیداد و نتیجه اش میشد چند جیر جیر بی حاصل.

‎انگار از کشوری به کشور دیگر رفته باشد، مردم ناآشنا و شلوغی بیش از اندازه، باعث میشد قلبش در دهان بتپد.
‎کمی روبه جلو خم شد و از راننده پرسید:
‎-چقدر دیگه از مسیر باقی مونده؟
‎راننده سرد و کوتاه جواب داد:
‎-بیست دقیقه خانم.

‎با خودش فکر کرد "حتی مردم آمستردام هم مثل هوایش، سرد و خاکستری اند بیچاره آگاپه ی من! اینجا تنهایی چه می کرد؟"
‎بعد که یادش آمد آگاپه از همه سرد تر و خاکستری تر است و احتمالا مردم آمستردام از سرمای نگاه آن مرد تعجب میکردند، خنده اش گرفت.

‎صدای باران که میخورد بر پنجره های شفاف تاکسی، چشمان خسته اش را گرم خواب کرد.
‎نمیدانست واقعا بیست دقیقه گذشت یا بیشتر، اما با صدای "خانم، خانم" گفتن راننده، از جا پرید و با خجالت، دست داخل کیفش برد و هزینه ی تاکسی را حساب کرد.

‎باران همچنان بی امان میبارید و یادش آمد چتری به همراه نیاورده. آن لحظه اهمیت نداشت چند یورو از پس انداز بی زبانش را پای آن کیف داده، یا کیف ظریف و زیبای شکلاتی، چقدر به پیراهن و پالتوی سبزش می آید.
‎فقط این مهم بود که کیف را بالای سرش بگیرد و پرواز کند به سمت آگاپه اش!
‎زیر لب زمزمه کرد "آقای آگاپه گرنت، خودت را آماده کن که ماه ها پاسخ نامه هارا ندادی و باید حالا جوابگو باشی."

‎زیر باران، نگاهی به پلاک ساختمان مقابل که با شماره ی روی نامه ها هماهنگ بود انداخت. برخلاف تصورش، نه تنها خانه ای بی روح و قدیمی نبود، بلکه نمای طرح چوب و کلاسیکش، سرزندگی و زیبایی بنا را دوچندان کرده بود! مثل خود آگاپه در آن کت و شلوار های اتو کشیده ی قهوه ای که خدا میداند چندین بار تصورش کرده بود.

‎جلوی در بزرگ و چوبی، زیر سایبان ایستاده بود و قبل از اینکه زنگ را بفشارد، در خانه باز شد و مردی غریبه بیرون آمد.
‎مرد نگاه متعجب و سوالی به زن مقابلش انداخت و با عجله گفت:
‎-بفرمایید کاری داشتید؟
‎زن هم به ناگهان با تقلید از مرد، سریع و با عجله جواب داد:
‎-برای ملاقات آقای گرنت اومدم! امروز یک شنبه است و فکر میکنم دفتر روزنامه نباشن، برای همین مستقیما به منزلشون اومدم.

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now