21. From Agape to Gaia

26 6 9
                                    


گایای عزیز
امید است روزگارت خوش باشد.

پوزشم جهت نبودن طولانی مدتم را میپذیری، مگر نه؟

میدانی عقاب ها تا هفتادسال هم می توانند زندگی کنند؟
می گویند عقاب به 40 سالگی که می رسد چنگالهای بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند، نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود، شهبالهای کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برایش دشوار می‌شود.

آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی:
اینکه بمیرد و یا اینکه یک روند دردناک را برای 150 روز تحمل کند. این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند، در آنجا نوک خود را به صخره‌ای می کوبد تا آنجا که کنده شود، پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید.
بعد از آن چنگالهایش را از جا در می آورد تا چنگال جدیدش دربیاد.
پرهای جدید عقاب پس از گذشت پنج ماه از کندن پرهای کهنه اش دوباره در می‌آید و عقاب پروازِتولد مجدد را انجام می‌دهد و مدتها زندگی خواهد کرد، برای 30 سال دیگر.

این هارا کشیش مایکل میگفت. میگفت رنج شیرازه و معنای وجود آدمیست و آدم باید با تمام این رنج، زندگی کند. درست هم میگفت!

من مرد مذهبی نیستم اما یکشنبه ی گذشته را به کلیسا رفتم چون بعد از استعفا از دفتر روزنامه، جایی برای رفتن و وقت گذراندن نداشتم. صرفا به کلیسا رفتم که کاری کرده باشم. عجیب بود که کشیش جوان، صورت و نگاه مهربانی داشت اما بااین حال تاثیری در افکار مذهبی من ایجاد نکرد.

به خانه که برگشتم، پس از سرفه های بی پایان و دردناک که انگار قفسه ی سینه ام را با میخ سوراخ می کردند، لب پنجره نشسته و سیگاری آتش زدم. سرفه هایم بیشتر شد و در انتها، تنها چیزی که به خاطر دارم تاریکی است. چشم که باز کردم، شب شده بود; همانجا در خانه و در زیر پنجره. بیهوش شده بودم انگار!

نمیدانم توقع داشتی برایت بنویسم چشم که بازکردم در بیمارستان بودم و نگار زیبا رویی مشغول تیمار کردنم بود یا نه؟ میدانی مردی تنها مثل من که از انسان ها فاصله گرفته و در تنهایی و انزوا روزگار میگذراند، شایسته ی این تنهایی است و چه بسا روزی در تنهایی هم این جهان فلاکت بار را ترک خواهد کرد؟

برای آنکه آپارتمانم بوی گند جسد و لاشه ی مردی تنها را به خود نگیرد، تصمیم گرفتم زمان مرگم را جلوتر بیاندازم! به نزدیکی پل بلند و معروف آمستردام رفتم، در آن تاریکی و سکوت عظیم، به دلیل بارانی بودن هوا، ستاره ای در آسمان روییت نمیشد، اما شکوه و جلال تاریکی، روح والاترین مردان خدا را هم از پا در می آورد.

نزدیکی پل بود که کشیش مایکل را دیدم! نگاهش در آن تاریکی هم می
درخشید و محبت داشت.
زمزمه کرد"حسی عمیق من را به نزدیکی پل آورد"
کوتاه خندیدم که سرفه ام گرفت و از خندیدن پشیمان شدم.

آهسته و محتاط گفت" مرد زیرک و فهمیده ای هستی! خودت بگو، راهی
هست بتوانم از این کار پشیمانت کنم؟"

لبخند محوی روی صورتم نشست و احتمالا گوشه ی چشمانم را چین انداخت.
جواب دادم"تلاشت را بکن کشیش. تا سعی نکنی نمیفهمیم که."

از اینکه بدقلقی نکردم متعجب شد، اما زود خودش را جمع و جور کرد و به حرف آمد"این زندگی پایان همه چیز نیست. در جهانی دیگر، زندگی دیگری انتظارت را می کشد. به ملاقات عزیزانت خواهی رفت و آن ها را خواهی دید..."

سخنانش ادامه داشت گایا اما من دیگر هیچ نمیشنیدم. ذهنم تماما درگیر آن جمله بود. (در جهانی دیگر، زندگی دیگری انتظارت را می کشد.)

صدای کشیش که قطع شد، با صدایی که از ته چاه می آمد جواب دادم"امیدوارم حرفت درست نباشد."

صورت سردرگرمش را که دیدم ادامه دادم"برای یک زندگی دیگر، واقعا خسته ام! امیدوارم حرفت درست از آب در نیاید و این جهان پایانش باشد."
بعد هم بلند شدم و در تاریکی، راه خانه را در پیش گرفتم.

از فکر پایان دادن به زندگیم، منصرف شدم ‎
چرا که نه غمگینم، نه ناامید!
ناامیدی برای کسی است که از اول امیدی داشته و از دست داده باشدش! من که از اول خالی خالی بودم; دیگر ماندن یا رفتن برایم معنی ندارد! پس مایلم تا آنجا که زمان دارم، برای تو و آدمها بنویسم! این تنها کاری است که خوب میدانم، مگر نه؟

اما باید صادقانه بگویم اوضاع جسمیم چندان مساعد نیست، نمیدانم چقدر دوام می آورم، فکر میکنی به نمایشگاه پاییزه ی گل های هلند برسم تا تورا با آن دامن بلند چین دار، رقصان و خندان در میان گلها ببینم؟

رنجت به جانم، آرامِ جانم، کورسوی امید زندگی سرد و بی روحم، گایای من، گایای آگاپه!

نگو "تو نیستی" چرا که منی وجود ندارد! من همه، توئم. اگر تو رنج سکه ی کاسه ی گدایانی، اگر پاکی اشک کودکی بی پناهی، اگر غم بارانی، بدان که منی وجود ندارد، آگاپه ای نیست! آگاپه با تمام وجودیتش، در تو و مهر تو معنی میشود و من با همه جان، خود توئم.

رنجت به جانم گایای من، مباد غم به روح سبزت، تیشه بزند که ریشه ی جان من خشکیده می شود.

لطفا مراقب خودت باش
تنها امید این مرد تنها

—دوست تو، آگاپه

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now