آگاپهی عزیزم
ماه گذشته بود که به ادارهی پست روتردام سری زده بودم. تصویر چهرهی مات و مبهوتِ آن جوانکِ لاغر اندامِ سبزه رو که چرتکه به دست، چیزی در دفتر سررسید خود یادداشت میکرد را همچون روشنای روز به خاطر دارم.در عالم خیالاتم از شما نامهای تازه داشتم. نامهای که پستچی با سهل انگاری و تقصیر خویش آن را در اثنای مسیر، شاید در قلب جنگلی بکر و تاریک، رها کرده و رکاب زنان از مهلکه گریخته و به همین دلیل ماه هاست که به دست من نرسیده
.
غرض از ایجاد مزاحمتِ این وکیل معلوم الحالِ سیاه پوش برای مسئولین ادارهی پست نیز همین خیال خام بود و بس.
میخواست پیش از آنکه تیزی دندانِ گرگی، شغالی یا روباهی نامه را پاره پاره کند، نم نم بارانی کاغذش را مچاله و جوهرش را پخش کند یا وزش بادی آن را در آب چشمهای مستغرق سازد، این بلا را چاره کند. بی ربط و راه نیست که می گویند: "انسان تنها خیالاتی میشود"
تو میدانی خیالاتی شدن یعنی چه آگاپه؟برای من خیالاتی شدن یعنی تماشای غروب خورشید به روی نیمکتی در سنترال پارک، یعنی سیاهی یک جفت چشم مشکی از میان خرمنی از گیسوی طلا، یعنی موشکافانه نگریستن به آن کافه چی جوان، به آن سبیل پرپشت و لبخند گاه و بی گاهِ عجیب، یعنی بیهوا گام گذاردن در مسیر دکه و خریدِ نخستین سیگاری که تا ابد محکوم به خاموشی میماند، یعنی تماشای سیمای کشیش جوان، بدون گوش سپردن به هرگونه صدایی، چشیدن آب نبات های نعنایی، گوش سپردن به صفحه های موسیقی، خواندن نامه های قدیمی...
من تمام خیالات خود را نه یک بار، بلکه بار ها زندگی کردهام و شاید این نخستین دلیلیست که باعث شده اخلاقیات خویش را زیر پا بگذارم و مهمان ناخوانده و ناخواستهی آگاپهی عزیزم باشم.
امید داشتم که آن زن طغیانگرِ لجوجِ یک دنده ای که امان خانم مری را برید و انجمن پر قیل و قال زنانه اش را از اعتبار ساقط کرد را پشت در های بستهی دادگاه رها کرده باشم. با سبک و سیاق او بیگانه ام. هرگاه که میخواهد در جلد من فرو رود رنگ از پردهی صورتم میگریزد.
نگرانم در این نوبت تمام آنچه در هیبت کابوس و رویا دیده ام را در واقعیت با من رو در رو کند.اخیراً سخت خود را مذمت میکنم، در آینه زنی احمق میبینم که عزلت گزیدن را به چشیدن حقیقت ترجیح داده. رویاهایش را در خواب میبیند و کابوس هایش را زندگی میکند، رنج دوست داشتن مردی را میبرد که از او جدا افتاده، نه در خود جسارتی برای تعلق میبیند و نه شجاعتی برای تملک!
ماهیست که چراغ جانش با عشق خورشید فروزان شده ولی هرگز توان نزدیکی به او را نداشته، در ظلمت و اغمای بی انتهای کهکشانها بی هدف میگردد و میگردد و هیچگاه به سرمنزل خویش نمیرسد.
اینجا دیگر کسی محتاج مهر من نیست.جوزِف هفت ساله از دوماه پیش بزرگتر شده، در اصطبل با مرغ و خروس ها دعوا نمیگیرد تا برای جدا سازی خرده های کاه و خارخاسک از میان خرمایی گیسوانش یا گریختن از دست سرپرست نوانخانه به من پناه آورد. اعداد فرد را نیز به خوبی اعداد زوج به خاطر میآورد.
از آن سو سرپرست نوانخانه هم برای عوض کردن پرده ها از من بی نیاز شده و مبلغی بیش از آنچه مورد نیاز بود جمع آوری کرده، به گمانم قصد دارد مابقی را برای خرید سبزیجات تازه کنار بگذارد. دیگر کسی به ناحق متهم به قتل نکرده نشد تا کارگاه میشلز را دست به دامن من کند.خانم مری هم از آن کوچه باغی که همیشه با عصا طی میکرد عبور نکرد تا دست کم احساس کنم که در این سرما خواهان همراهی من است. گروه موسیقیای به تازگی در میدان شهر ننواخته و باغچهی منزل من نیز یکپارچه مملوء از برف تازه و سفید است.
روتردام سفید پوش شده به زیر آفتاب دلچسب زمستانی، همچون الماسی پرفروغ میدرخشد و اینکه به همچون منی محتاج باشد انتظاریست بعید و دور از تصور!
با این وجود همچنان جایی برای شهروندان بی استفادهاش پیدا میکند، شاید در تو در توی کوپه های نیمه مجلل قطار، یک صندلی و فضایی مشرف به پنجره و یک میز برای مطالعه و سرو وعده های غذایی، دو عدد بطری کنیاک و یک بسته سیگار در صورت تمایل و دسته گلی مصنوعی برای تزئین و آرایش ساحت میز. تماماً همانی که اکنون مستحقش دریافتش هستم و میخواهم که باشم.
خورشید من، مابقی سخنان ناگفته را در حریم دل نگاه میدارم تا زمانی که دیدار با تو میسر شود. پوزش مرا بابت این بی رسمی های به بار آمده بپذیر، به زودی در آمستردام با تو ملاقات خواهم کرد. مراقب خودت باش.
روزگارانت خوش باد
_دوست تو، گایا
YOU ARE READING
Yellow Lights: Rotterdam
Short Story🔅Name : Yellow Lights: Rotterdam 🔅 Writer : Rednight 🔅 Genre : Letters 🔅 Couple : - 🔅 Character : Agape, Gaia در لابه لای نور های زرد و طلایی، بین عطر شیرین رزهای هلندی، تنها دو شهروند بیدار بودند که در میان انبوهی از کاغذها برای هم، نامه م...