15. From Gaia to Agape

27 7 17
                                    

آگاپه‌ی عزیز

مدت های زیادیست که روزگار دستم را با طنابِ جبر و اجبار به دست تقدیر گره زده و آنچنان چهره به چهره و رو به رو ما را سرگرم مبارزه ای ناخواسته کرده که حتی رمقی در جان خود برای در دست گرفتن قلمی سبک وزن و ظریف اندام حس نمیکنم.‌‌

هر چند که به لحاظ منطقی بکار بردن عبارتِ "مدت های زیادیست" اندکی به این‌ جمله رنگ و بوی اغراق و مبالغه بخشیده ولیکن امید است که از دیدِ مسامحه، کلام این متکلمِ پریشان و مشوش برای شما کمی موجه شود.

اخیراً پانزده دقیقه ای که برای گذران اوقات فراغت در اختیارم قرار میگیرد را با خواب غفلتی پر میکنم که هیچ زمان در ضمیرم نمی‌گنجید که این‌چنین با میل و اشتیاق، سر بر بالین بگذارم.

پیش‌تر که این زمان را به خواندن کتابی، رسیدگی به گلی، نوشیدن‌ قهوه‌ای یا به حرکت در آوردن صفحه ای بر روی گرامافون جدیدم پر میکردم، همان زمان که قلبِ این خانه دلگرمِ به حضور گنجشک های کوچکی بود که به ذوق همان چند تکه نان خشک شده، پر میزدند و پشت پنجره جیک جیک کنان حضور به هم میرساندند؛ من نیز لبخندی درخشان‌تر بر لب داشتم.

برای مردم عامه اندکی عجیب است اگر بفهمند که شنیدن احوالات تاجری ثروتمند، که هم‌اکنون در سواحل جزیره‌ی خصوصی اش با جامی در دست و کامی از لب های معشوق گذران عمر میکند برای گایا چندان حسرت آور نیست، آنقَدَر نیست که حتی او را وادار به آه برآوردن از روی حسرت کند! برای او همینقدر کفایت میکند اگر دوستی همچون شما بفهمد که این زن تا چه حد به حال گیسوان خویش قبطه می‌خورد!

به لحاظ علمی موی آدمیزاد بطور روزانه، نیم میلی‌متر رشد میکند. هر چند که تاثیر شرایط خاصی همچون سن، ژنتیک، هورمون ها و حتی یک بارداریِ ساده بر روی رشد روزانه‌ی مو غیرقابل‌ انکار است اما موارد بی‌شمار دیگری هم هست که هرچقدر هم حضورشان را پررنگتر از سابق کنند، باز هم مو ها را از رشد و ادامه‌ی پیشروی ناامید نخواهد کرد.

بطور مثال تا کنون به حرکت در آمدن زنگ خطرِ اخراج برای من، آن‌هم از انجمن نام آشنای خانم مری که برای حمایت از زنانِ بزهکار و کودکانِ بی‌سرپرست دایر شده است، بی‌توجهی های دفاتر روزنامه و مجلاتِ زرد به نامه نگاری های مکرر بنده در خصوص حذف شایعات بی‌اساس و کذبی که پوشش دهنده‌ی وجهه ای نامناسب از مستر ارول در افکار عمومی بوده،‌ توفیق های اجباری ای که دم به دم توسطِ اداره‌ی پلیس نصیبم میشود و من را مهمانِ اتاقِ بازجویی و سوالات مغرضانه‌ی کارآگاه میشلز و دستیار وی میکند و بطور کلی، سنگ سخاوتمندی ها و صلاح‌دانی های این خلق جاهل به واقع، که جای سینه سرم را نشانه گرفته؛ هیچ تاثیری در خاموش شدن امیدِ رشد در گیسوان من نداشته.

این حقیقت را امروز سهواً متوجه شدم. همان لحظه ای که اول بار در طی این بیست و چهار ساعت‌، تصویر چهره‌‌ی خویش را در دل آینه ای بزرگ و شفاف ملاقات کردم.
در مقام تشبیه موهایم به کودکی می‌مانست‌ که تا نهایت توان خود قد بر‌افراشته و پنجه‌ی پای خویش را رنجیده تا صرفاً دستی به آن سیبِ براق برساند و با سرانگشت خود از آن شیرینِ سرخ‌رو، لمسی را کاسب شود. حال چه فرقی میکند که آن کودک گیسوی من باشد و آن سرخ‌رویِ دست نیافتنی شانه های من.

گویی همین دیروز بود که با قیچی حاضر به خدمتم که همواره محکم و استوار رو به آینه قد علم کرده به جانِ هم افتادیم و آنقدر بریدم و بریدم و آن ها را از محدوده‌ی شانه هایم به دوردست ها رساندم که تا ماه ها حسرت به دل چنین لحظه ای بمانند.

گاهی خجل می‌شوم از اینکه قسمی از وجود من این چنین در این لحظه های سخت، بیقرار طلوع فرداست تا به اندازه نیم میلی‌متر به سرمنزلی که قرار خود را در آن می‌بيند نزدیک شود ولی من در سکون و غفلت بر روی تختی از خود جدا افتاده‌ام و حال گویا موی من به نمایندگی از تمام وجودم به سختی سرانگشت به شانه هایم رسانده و با زبانِ بی زبانی طلب میکند که: "به ما بازگرد!"

اگر بخواهم بر روی این کاغذ چند کلمه ای بنویسم که از جان برآید و بر جان نشیند همین بس که دل‌نگران شما هستم، از جنس همان دل‌نگرانی هایی که وقتی دست به سوی قیچی میبرم‌، دل موهایم را میلرزاند، از جنس دل‌نگرانی ماهی‌هایی که در اسارت تورِ ماهیگیر به سر میبرند که مبادا بعد از این طلوع آفتاب باشد، غذا باشد، هوا باشد، تنگ بلورین باشد ولی آبی نباشد؟ به راستی نکند نباشی و از تو بی‌خبر باشم دوستِ من؟
نامه ات نیست آگاپه...
آگاپه...
آگاپه ی من!
در کجا و چطور، به سر می بری؟

هرچقدر منتظر ماندم تا دوباره شانس دیدار رویِ پستچی و خط و مشق مخصوص به شما نصیب بنده شود و با نگاه مشتاق خویش از جمله جمله‌ی آن نامه‌‌ی عزیز گذر کنم و فواصل مابین سطر ها را که همواره با دقت و تنها به اندازه چند میلی‌متر بالاتر یا پایین تر رعایت می‌شوند، تماشا کنم اما گویا این میل و آرزو رغبتی برای برآورده شدن نداشت.

استدعا میکنم که این ابراز دلتنگی را به پای شکایتِ بنده از تاخیر خویش ننویسید چرا که هرچه میکنم و هرچه تاکنون کرده ام از دل و جان برآمده و آتشی از شوق در سینه دارم که فروزان کردنش با من بوده ولی خاموشیش را به سختی در جهانِ ممکنات گنجانده ام و عدم او صرفاً تصور پوچیست که گذر زمان در ذهن خود می‌پروراند.

شاید پوچی این تصور از این عقیده نشأت گرفته باشد که می‌گوید: "اگر کسی یا چیزی را دوست میداریم بدون توجه به عملکرد وی او را دوست داریم و بس" و در عالم خیالاتم مجددا ناقوسی به صدا در آورد و سکوتی را در خیابانِ تفکرات غایبم فراخواند که عامه مردم از آن "سکوت" با کلمه‌ی "تفکر" یاد می‌کنند و فیلسوفان با عبارت "حیرتِ ذهنی" از آن یاد میکنند.

پیش از اینکه پایِ افلاطون و ارسطو و هایدگر را نیز به این کاغذپاره باز کنم سخن کوتاه کرده و برای شما احوالی خوش و اندک آرامشی نیز آرزومند خواهم شد.

روزگارانت خوش.
_دوستِ تو گایا

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now