05. From Agape to Gaia

53 10 2
                                    

گایای عزیز!
روزگارانت خوش باد چرا که در چند صباح عمر، ملال مارا رها نخواهد کرد پس در میان ملالت ها، لبخندت همیشگی.

امروز از شهر خارج شدم و هر لحظه به تکه ای از فیلمنامه ی توقف ناپذیر می اندیشیدم! مردی در زندان روبه دوستش گفت "تو همیشه برنده ای چرا که این زندان خانه ی قدیمی توست" مرد بی درنگ پاسخ داد "نه! اینجا خانه ی من نیست، خانه ی من آنجاست که هرزمان اراده کردم، در را وا کرده و بیرون بروم"
در این زمان این اندیشه ذهنم را مثل موریانه جوید که ما هم خانه ای نداریم حتی در آزادی! که این جهان هم خانه ی ما نیست چرا که درآن تا موعدی مقرر گیر افتاده و نمیتوانیم هر زمان اراده ی انسانیمان طلبید، در را باز کرده و خارج شویم.

ما محکومیم به زندگی و محکومیم تا در پوسته پَستِ گوشت و خونی که مارا اشرف جهان میداند، حیات بیهوده مان را ادامه دهیم، موجودات را نابود کنیم و زمین را با حرص و طمع سیری ناپذیرمان به نیستی بکشیم.
امان از این ذهن آشفته... میخواستم این بار برایت از ناباکوف بگویم!

نمیدانم لولیتارا خوانده ای یا نه، اما هامبرت در جایی میگوید "صبح‌ها «لو» بود، لوی خالی، چهار فوت و ده اینچ قد با یک لنگه جوراب. توی شلوار راحتی‌اش «لولا» بود و تو مدرسه «دالی». روی نقطه‌چین‌های فرم‌های اداری «دولورس». اما در آغوش من همیشه لولیتا..."

تا به حال داشته ای گایا؟ کسی که در آغوش تو همیشه متفاوت باشد؟ حتی یک گربه که آغوشی متفاوت داشته باشد؟ که وقتی کنارش لم داده ای، آدم امنت باشد؟ یا نه... آغوش امنت باشد؟ امروز از مارسی شنیدم الکساندر ارول سردبیر روزنامه ی روتردام، دلباخته ی زنی شده که نامش گایاست. لحظه ای دست از نوشیدن قهوه ام کشیدم و در سکوت زل زدم به میز چوبی رنگ خورده.

اگر بگویم خوشحال شدم کمی اغراق آمیز است، در دلم نسبت به آن مرد حس تحسین داشتم که زنی چون تورا انتخاب کرده و کمی غبطه خوردم که این چنین در دل دام دوست داشتن کسی، پا نهاده و عالم و آدم را هم خبردار کرده.

همیشه باخودم فکر میکنم مردی که دلباخته ی زنی آزاد میشود، یا آنچنان شجاع است که میتواند در دل شیر قدم بگذارد، یا آنچنان احمق، که چاله ی جلوی پایش راهم نمیتواند ببیند.

برای من، الکساندر ارول، ترکیبی از شجاعت و حماقت است و آرزو میکنم، در این عشق پرشور، مسیرش به آغوشی گرم و خانواده ای پرمهر ختم شود.

این بار کمی خسته و آشفته ام و مسیر سخنانم نامعلوم!
برایت لبخند آرزو میکنم و به آغوش میفشارمت.
روزگارانت خوش
— دوست تو، آگاپه

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now