12. From Gaia to Agape

32 7 4
                                    

آگاپه، دوست عزیز من
در همین ابتدای نامه که هنوز جوهر قلمم به خوبی بر روی این کاغذ گندمگون روان نشده و برای بهم بافتن این حروف بی معنا و مبدل کردن آنها به کلماتِ مطلوبِ ذهن خود، قلم‌فرسایی میکنم؛ ترفیع شغلی‌ات را صمیمانه تبریک میگویم.

خوب که دقت کردم به این واقعیت پی بردم که تا کنون از "مفهومِ عینیِ زمان" در نبشته های خود سخنی به میان نیاورده ام. هر چند که همواره این زمانِ لعنتی و آن عقربه های دراز و کوتاهش همچون سه سربازی لجوج در تخیلات من رژه میروند و به پیکره‌ی افکاری که سعی در جمع و جور کردنشان داشتم پا میکوبند، اما پس اعداد چه میشوند؟ به گمانم مدت هاست که در ذهنِ خود، مفهومِ اعداد و ارقام و چند و چون آنها را از ریشه کنده ام و جای خالیشان را با زنبق های زرد رنگ و نرگس های وحشی پرکرده ام.

طبق معمول، به طرزِ قابلِ پیش‌بینیی زمان از پا ننشست و آنقدر دوندگی کرد که موعد اولین سوزِ سرما فرا برسد و هرمقدار جوانه ای که سر از خاک برآورده بود را بالکل از آغوش خاک جدا کند. اکنون دیگر به خوبی میدانم زمان و طبیعت از نقطه ای که قدمتِ آن در خیال هم نمی‌گنجد بایکدیگر دوستی و مصاحبت دیرینه دارند.

همان زمانی که جوانه های نوشکفته را از خاک جدا میکند، تصویر خورشید را پیشِ چشمانِ همه از صفحه ی آسمان پایین می‌آورد،‌ برگ خشکیده‌ی درختی را از شاخه جدا و به زیر قدم های کوبنده‌ی آدمی می‌کشد، با ابرِ سیاه و تیره‌ای، سینه‌ی آسمانِ طوفانی و بیقرار را میخراشد و تولدِ رعد و برقِ تازه را در دل جنگل، جشن میگیرد و تا سپیده دم شاهد رقص باد و آتش در لا به لای شاخ و برگِ سوخته ی درختان است، ستاره ای را از درخشش و جلوه گری منع کرده و به کامِ خاموشی می‌کشاند؛ دقیقا همان است که همچون مادری بیصبرانه تولدِ جوانه ای کوچک، خورشیدی درخشان، برگی سبز، جنگلی پهناور و ستاره ای پرنور را انتظار می‌کشد.

با اطمینان خاطر میتوانم بگویم که زمان درمورد تمامی موجودات و نباتات به شکل عادلانه‌ای رفتار میکند، حال میخاهد درموردِ سپید شدن گیسوانِ گایا در چهل و اندی سالِ آینده باشد یا درموردِ ترفیع شغلی‌ گرفتن آگاپه‌ی عزیزش و سفر او به آمستردام. همان زمانی که مشتاقانه ثانیه‌ها میشمرد تا دست پستچی به در منزل من برسد و بار دیگر قرار گرفتن نامه‌های پرمهر شما را در دستانِ من، شاهد باشد، اکنون طور دیگری رنگ عوض کرده و هیچ شاکی و متشاکیی را به حضور نمی‌پذیرد.

ساعت هم اکنون سه و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح است و شمعِ کنار دستم ناامیدانه اشک میریزد و ذره ذره آب میشود تا بلکه خواب از راهی به این پیکره‌ی خسته و لجوج، نفوذ کند.

عجیب دلم رویا می‌خواهد، رویاهایی از جنس صدای بوق قطار و لمسِ بهار‌، چشمکِ شبنم و سرخیِ گونه های رُز، رقصِ بنفشه های رنگارنگ همراه با موسیقیِ باد و آوازی که اشعارِ بودلر شارل را چاشنی این صحنه‌ی بینظیر کند.

افسوس که بارِ مسئولیت های مهمی که روز به روز افزون تر می‌شوند پایِ آمدنم را بسته و تنها افسار دل بیقرارم را به دست خودم داده، بلکه به زورِ رویا خوراندن و خیال بافتن اندکی او را رام کرده باشم.

از حال خانم "ایملدا ارول" همچنان بی اطلاع هستیم. پلیسِ روتردام و تمامی گشت ها به خوبی در حال رصد کردن منطقه ی جنگلی نسبتاً وسیعی هستند که در محاصره‌ی منزل ایشان قرار دارد و پایِ طرحِ فرضیه که به میان می‌آید هزار و یک سناریوی نگفته برسر ما آوار میشود که جمیعاً برای هیچکدام پاسخِ مشخصی در دسترس نیست.

روز به روز احتمالِ زنده پیدا کردن ایشان کاهش پیدا میکند، دل نگرانم که مبادا بلای جانکاهی بر سر او نازل شده باشد و تلاش های ما برای کمک رسانی هوشمندانه و به موقع نباشد.

از حالِ "ارولِ دیوانه" چیز بیشتری برای عرض ندارم و هرچه دیده و شنیده بودم را جملگی برای شما به رشته‌ی تحریر درآورده ام ولیکن حدس میزنم دل نگرانِ مادربزرگِ مفقودش باشد و با تیمِ گشت و امدادرسانی در این خصوص سرگرم همکاری باشد و البته، هوایِ شکارِ پروانه نیز موقتاً از سرش پریده باشد.

می‌گويند آسمان را از هر مکان و هر زاویه ای ببینی بازهم یکرنگ است، اما در روتردام حکایت برای من وارونه شده و هر زمان که در های آسمانش گشوده میشود، سیلِ گرفتاری را در غالب قطراتِ بیشمارِ باران بر سرم آوار میکنند.

حال نمیدانم در این کارزار بایستی سراغ عشق را از کلیه هایم بگیرم یا از کبد و سایر اعضا و جوارح بدنم. خوش‌بینانه، ممکن است خوش شانس باشم و از آن ققنوسِ دست نیافتنی اثری بیابم، شاید هم اکنون و شاید آن زمان که رنج پیمودن کوه قاف را به جانِ شیرین خریدم.

صفحه گرامافون زیبایی که برایم ارسال کردی به دستم رسید، هر بار که نگاهم به او گره میخورد به یاد تو می‌افتم و اضطراب اینکه نکند همچنان میلی به خوردن چیزی نداشته باشی اندکی مرا تکاپو میاندازد. لطفا اگر فرصتی بود، بعد از خواندن این نامه خود را به یک فنجان قهوه مهمان کن تا تسلی خاطری باشد برای نگاهِ مضطرب من.

اندکی بیشتر مراقبِ خودت باش آگاپه‌ی جانِ من.
_دوست تو، گایا

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now