08. From Gaia to Agape

36 8 3
                                    

آگاپه ی عزیزِ من!

صبح که با نوازش آبِ زلال، سنگینی گرد و غبارِ خواب را از روی پلک هایم زدودم به اندازه ی چند ثانیه خیالت از ذهنم عبور کرد و ذهنم سخت به خود مشغول شد. در همان چند لحظه که غرق خیالِ تو شده بودم افکار مختلف به هزاران شکل از چهره ی خود پرده برداشتند، یکی زشت بود یکی زیبا و یکی شاید بی معنا و پر از جای خالی.

اتفاقاً مدتی پیش بود که از لا به لای سخنانت واژه های جدیدی پیدا کرده بودم، واژه هایی که پیش از آن یا در دنیای کوچک گایا جایی نداشتند یا اگر داشتند در کنار خرت و پرت هایی که در گوشه ای از انباری خانه اش به روی هم انباشته بوده، خاکِ بی مهری میخوردند و چالش برانگیز ترینِ آنها "سکوتِ ذهن" بود‌.

صادقانه، غافلگیر شدم و چند لحظه دیگر رمقی برای حرکت کردن در خیابانِ پر هرج و مرج افکار خود نداشتم. پس از آن گویی ناقوسی در آسمانِ شب به صدا درآمد و تمام آن افکار زشت و زیبا را در صدای کوبنده و بلندِ خود حل کرد و فقط من ماندم و چکه چکه های قطرات آبِ باران از ناودان، فرود هر قطره آبی روی زمین مصادف بود با قدمی تازه از سوی عقربه ی ثانیه شمار و هر قدمی از جانب او فرصتی بود برای تپش های قلبم، برای جریان یافتن خون در رگ هایم، برای پلک زدن به روی منظره ی خاکستری پیشِ چشمانم و خیره ماندن به تابلوی رنگ و رو رفته ی سینما که هرازگاهی با وزش باد قسمتی از کاغذ نم کشیده اش به هوا برمیخواست و میتوانستی تقلایی که برای رهایی از آن چهارچوب فرسوده میکند را به خوبی حس کنی.

از اینکه بر روی پرده ی تخیلات خود نقشِ هر پدیده ای که باب دلم باشد را ترسیم کرده ام، احساس آزادی میکنم. ظاهرا طوری بنظر میرسد که میتوان با سلب آدمی، جهانی را غرق در آزادی کرد و با سلب جهانی، آدمی را سیراب از آزادی.

قرن ها پیش، زمانی که بشریت هنوز درگیر ابداع کردن شکنجه های نوین برای مخالفین کلیسای مسیحی بود، در تخیلاتش زمین را همچون ظرفی مسطح با لبه های برافراشته از جنس سنگ تصور میکرد‌. سپس به سلیقه ی خودش زمین را طرح میزد و آبی دریاها و اقیانوس ها را در هر گوشه کناری که دلش میخواست رنگ آمیزی میکرد و خشکی ها را نیز درمرکزیت زمین قرار میداد.

شاید چون خود را اشرف مخلوقات میدانست و غرورش نمی پذیرفت که به حاشیه ی ظرفِ زمین رانده شود تا خدایی ناکرده در جای خالیش، عده ای حیوانِ آبزی ناچیز و مقدار قلیلی آبِ شور و بدردنخور جولان بدهند.
همواره هم رویای تصرف دنیا را در سر می‌پروراند و دلخوش به این بود که روزی به حدی از قدرت برسد که بتواند بر بلندای دیوارهایی که در انتهای این دنیا بنا شده اند سرودِ فتح بخواند.

مدت های مدیدی طول کشید تا اینکه عده ای از گوشه کنار دنیا برای کشفِ حقیقتِ زمین دست به کار شدند. دیری نپایید که‌ خطوط شکسته ای که تصویر زمین را مجسم کرده بودند مقداری انحنا پیدا کردند، جنگل و دریا و خشکی و تمام آنچه که بود و نبود به هم نزدیک شدند و یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند. هر نقطه ای که دست روی آن می‌گذاشتی، خلق یک مرکزیت جدید برای این سطح کروی شکل بود و مهم تر از همه، کسانی که با رویای فتح دیوار های نامرئی دنیا، هفته ها و ماه ها و سال ها درحرکت بودند دوباره به نقطه ی آغازِ خود بازگشتند و این فرضیه که انتهای این دنیا، دقیقا همان نقطه ی ابتدای بشریت است به سادگی تبدیل به امری مسلم شد.

اما اگر از زاویه دیگری به این داستان نگاه کنیم تنها یک جمله ی احمقانه در آن پیدا میکنیم و آن جمله این است: "انتهای این دنیا، دقیقا همان نقطه ی ابتدای بشریت است".

گمان می کنم لااقل من و تو میتوانیم به این توافق برسیم که زمین در مقابل ما انسان ها کارش بینظیر بوده! چهار و نیم میلیارد سال ناقابل را زیر بارش های شهاب سنگی، زلزله و حرکاتِ وسیع سنگ کره، طوفان های ژئومغناطیسی، سیل های گسترده، موج های جز و مدی، پرتو های کیهانی و فوران های گسترده آتشفشانی دوام آورده و اکنون بشر مفلوک و بیچاره ای در پی نجاتِ زمین است و خود را تهدیدی برای او تصور میکند!
غافل از اینکه زمین بدون ما نیز حالش خوب است، در فضای لاینتهی جهان هستی گوشه ای برای خود گرم صحبت شده و همانطور که دور خورشید برای خود قدم میزند برای دوستانش زهره و مریخ، جهت تلطیف فضا از بشریتی سخن می‌گوید، "خودخواه" و "افسارگسیخته"، که همواره در حال نطق کردن برای نجات او است و انگشت اتهامش به سمت همنوع خود نشانه رفته تا بلکه در دادگاهی که به هواخواهی از زمین تشکیل میشود، جایگاه مجرمین خالی نباشد.

ولیکن ترجیح میدهم حین این زمزمه های شرم آورِ زمین با دوستانش، پشت میز کارم بنشینم و دنیای تخیلاتم را با تمام آن برج و بارو ها و خیابان های باران زده و ناقوسِ قدیمی و سینمای فرسوده اش، در چند کلمه ای خلاصه کنم‌. شاید به این دلیل که این دنیا تنها مکانی است که بشر برای فتح و تخریب آن راهی پیدا نکرده و چه شوربختانه برای آنها و چه خوشبختانه برای من.

به هر روی سخن کوتاه میکنم که هرچقدر بیشتر از حماقت های آدمی حرفی به میان آوریم خاطرمان بیشتر مکدر میشود و ذهنمان خسته تر و رنجور تر.

راستی، امروز که شیشه های رنگارنگِ آب نبات هایم را مجدداً پر کرده بودم، از هر طعمی چندین دانه با انگشت سوا کردم و در پاکت کاغذی کوچکی قرار دادم تا به محض اینکه قصدِ فرستادن نامه ی جدیدی برای دوستم آگاپه داشته باشم آن را ضمیمه نامه کنم.

از راه دور دستت را به گرمی میفشارم و امیدوارم در این طوفانِ سیاهِ ملال آور که در حال طغیان است، نورِ آرامش را در درون خود پیدا کنی.
روزگارانت خوش.
—دوست تو، گایا

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now