11. From Agape to Gaia

43 8 11
                                    

گایای عزیز درود.

امید است که احوالت خوش باشد و گمان میبرم حالا به منزل خودت بازگشته باشی. تاسف صمیمانه ی من را به جهت پاسخ دیرهنگام نامه ببخش.

این روزها به شکل غریبی از هرنوع ارتباط انسانی، خواه کلامی باشد یا همبستر شدن، طفره میروم! شرایط عجیبی را رقم زده و دوستان همکارانم این موضوع را پای نخوتی غیرخواستنی میگذارند که در ادامه برات بیشتر خواهم گفت که چرا(؟!)

نیمه شب بیست و یکم آپریل بود که حین کار با ماشین تحریر، چشمم به زیرسیگاری پر و پاکت خالی افتاد. بنا به نوشیدن مقدار کمی الکل، چشم از رانندگی پوشیدم و بعد از برداشتن کت و کلاه تریلبی ام که حالا انگار بخشی از اندام های حیاتی ام شده، پیاده در خیابان های روتردام به سمت دکه ی جوزفین به راه افتادم.

نسیم بهاری و عطر سنگفرش های خیابان باران خورده، کمی مستی ام را پراند اما آن بی میلی سابق، همچنان درونم پایدار بود.
انگار رباتی باشم که تنها چیزی که به چشمش حائز اهمیت می آید، کار باشد و نوشته هایم! نه آدم ها، نه عواطفشان و نه آن ارتقای شغل مسخره.

بعد از تهیه ی یک پاکت سیگار، به سمت آپارتمان برگشتم و در مسیر ملودی آشنایی که حتی به خاطر نمی آوردم از چه کسی است را زمزمه میکردم.
It's enough to lift an old man from his knees.

ناخودآگاه به یاد امانوئل افتادم که مرا پیرمرد صدا میزند و درمیان همان مزمزه کردن کلمات، نفهمیدم کی به خانه رسیدم. چندروزی بود پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم و وقتی درمیان تاریک و روشن خیابان، چشمم به شی سفیدی در میان دهانه ی رنگ پریده ی صندوق پستی افتاد، آه متاسفی کشیدم.

دوشنبه بود و یعنی پستچی نامه را احتمالا در چندروز گذشته آورده بود. با احتیاط نامه ی عزیزکرده را از صندوق بیرون آوردم و به داخل خانه رفتم.

طبق روال همیشگی، چراغ هارا خاموش و چند شمع بزرگ روشن کردم. نامه را باز کرده و اولین چیزی که در پاکت سفید دیدم، یک بسته بادام شیرین و آبنبات های نعنایی عزیز بود. ناخودآگاه بلند خندیدم و احتمالا اگر آن موقع شب کسی میشنید حتم میبرد که آگاپه مشاعرش را در تنهایی از دست داده.

چندین و چندبار نامه را خواندم و میل عجیبی داشتم تا شبانه به امارت پدری ارول بیایم، دستت را بگیرم و دوتایی، زیر باران بدویم و فرار کنیم از این جهنم دره ای که گیرش افتاده ایم. فکر میکردم ارول باهوش تر باشد و با زیرکی، قلب گایا را تصاحب کند... اما افسوس. آنقدر بی فکر عمل کرد که پروانه ی سبزرنگ ترسید و پرکشید.

صبح یکشنبه برای صرف صبحانه به کافه رفتم. خلوت بود و امانوئل چند دقیقه سر میزم نشست، سیبیل های مشکی پرپشتش را تاب داد و گفت: تو نمیخواهی عاشق شوی و با همسر و بچه هایت به اینجا بیایی؟ تا کی میخوای من برایت صبحانه آماده کنم؟

بدون گرفتن نگاهم از نیمروی عسلی، مشغول برش زدن خوراکم بودم و گفتم: تو مگر برای همین پول نمیگیری؟

از ته گلو خندید و جواب داد: منظورم چیز دیگریست! فرار نکن! نمیخواهی عاشق شوی و تشکیل خانواده بدهی؟

جواب دادم: تشکیل خانواده یک چیز است و عشق چیز دیگر. باید بگویم چرا! مایلم تشکیل خانواده بدهم. اما عشق؟ چیزی به اسم عشق وجود ندارد امانوئل عزیز.

متعجب شد! انگار که به مقدساتش توهین شده باشد. گفت: مگر میشود؟ یعنی درون تو عشق نیست؟

سعی کردم آرام بمانم! گفتم: عشق یک جسم نیست که در من یا دیگری پیدا شود. مثلا مثل کلیه وجود خارجی داشته باشد؟ بگویم سلام من دو عدد عشق درونم هست؟

ناخودآگاه خندید و گفت: مثل آن اتو کشیده های دانشگاهی حرف میزنی.

با دستمال دهانم را پاک کردم و حین پرداخت هزینه ی صبحانه گفتم: شاید چون یکی از آنها هستم.

با لبخند شیرینش آهسته گفت: نه! تو رفیق منی آگاپه گرانت... تو رفیق من!

از کافه بیرون آمدم.
نتوانستم به امانوئل بگویم این آخرین صبحانه بود، همانطور که در ابتدا نمیتوانستم به تو بگویم این آخرین نامه است.

از طرف دفترروزنامه تصمیم گرفتند به پاس تشکر از زحمات آگاپه گرانت، سمت وی را ترفیع دهند و انتقالی ایشان برای مدیریت یکی دیگر از دفاترشان تایید شد. هنگامی که ارول نامه را میخواند و همکارانم تشویق میکردند، همینقدر بگویم که حتی نفهمیدم کدام دفتر؟
آمرسفُرت بود یا آمستردام یا حتی لاهه؟ نمیدانم!

میروم گایا! باید بروم... بیشتر نمیگویم چون نمیخواهم ذره ای هم دلتنگی به سمتم هجوم بیاورد. چرا که عبث ترین و بیهوده ترین کار ممکن، دلتنگ شدن برای گذشته است.

برایت از آدرس جدید، نامه مینویسم... و حتی مایلم با قطار به دیدنم بیایی. میخواهم تورا به نمایشگاه گلها ببرم و برایت از بودلر شارل شعر بخوانم.
برایت به تحفه صفحه ی گرامافون شعری که کمی پیش خواندم را ارسال میکنم. مراقب خودت در روتردام باش بانوی زیبای من.

کمی با ارول دیوانه راه بیا!

سخن کوتاه کرده و به آغوش میفشارمت.
— آخرین نامه از سالن مرکزی روتردام
—— دوست تو، آگاپه گرانت

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now