19. From Agape to Gaia

28 6 7
                                    

دوست من گایا
امید است احوالت بهتر بوده و احتمال میدهم حالا مرخصی اجباریت به پایان رسیده باشد.

دیروز در کافه مشغول نوشیدن قهوه بودم و به کلماتت می اندیشیدم.
رنجت به جان رنجور من...
رنجت به جان رنجور من...
رنجت...
از ساعاتی که نامه ات را دریافت کرده ام، مدام به این جمله می اندیشیدم و آن را زیر لب مزمزه میکردم که رنجم کجاست و از چه نشات گرفته؟ که رنج کم کم لالت می کند انگار.

این روزها، توان جسمیم روز به روز کمتر شده و احوالاتم دارد به مراتب روبه وخامت می رود. نه خودم می دانم که یکهو چه شد و نه هیچ پزشکی توانست دلیل حال ناخوشم را با جمله ای کتابی و تخصصی توضیح بدهد.

گاهی فکر می کنم ناخوشی احوالم، شاید برای دوری از روتردام باشد و بازهم خط قرمز پررنگی، افکارم را نشانه گرفت.
می خندم و در میان سرفه های گوش خراشم، سیگار روشن می کنم و انگشتان بی جان و زردم را روی دکمه های سفت و زمخت ماشین تحریر می کوبم و آخ! آخ که چه زیبا می نشیند بر جانم اگر انتهای فشردن هر دکمه به تولد یک جمله برای تو، زیبای من، ختم شود.

چندی پیش، فرزند الکساندر به همراه پدرش به دفتر روزنامه آمده بود. بگذریم که چقدر با حضور کودکان در محیط کاری مخالفم و الکساندرِ همیشه خندان هم ابدا اهمیتی به این موضوع نداد و با ردیف دندان های سفیدی که از بین لب های باریک و تیره اش بیرون زده بود، زمزمه کرد " لیزا برای دیدن مادرش به هارلِم رفته، مجبور بودم میراکل را به دفتر بیاورم. اخم نکن دیگر رئیس"

راستش را بخواهی بعدش هم دیگر مشکلی با این موضوع نداشتم. همین که هرکس سر کار خودش می ماند و به کارش رسیدگی می کرد، کافی بود.

مشکل دقیقا از آنجایی شروع شد که میراکل کوچک، مثل یک توله سگ گم شده و بی پناه، به پای من چسبید و هرچه اخم کردم، لبخندش با آن دندان های در نیامده و لثه های لخت، عمیق تر می شد.

آخرش هم دستش را روی چشم هایش گذاشت و بلند خندید. منشی جوان می گفت دارد بازی می کند.
اما آخر چه بازی؟ این دیگر چه جورش بود؟ این پدر و مادر ها چه یاد کودکشان می دهند؟

ابدا هیچ تمایلی برای به آغوش کشیدن دخترک نداشتم; او هم ابدا هیچ تمایلی برای احترام به خواسته های من نداشت. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم سفت مرا در آغوش فشرده، سرش را به سینه ام چسبانده و به خواب رفته.

حتی خواب عمیقش هم مانع این نشد که مشت دست های کوچکش از دور کراوات زرشکی من، شل بشود.

پرسنل هم که انگار مشغول تماشای میمونی با توله اش در باغ وحش باشند، با لبخند و تعجب به من زل زده بودند که خوشبختانه اخم هایم هرچقدر روی میراکل تاثیر نداشت، روی کارمند ها و متفرق شدنشان اثر می گذاشت.

از آن روز چیز عجیبی درونم حس می کنم; مثل یک حس پدرانه ی قوی. هرچند نمیدانم حس پدرانه دقیقا چه شکلی است! الکساندر که برای گرفتن میراکل از آغوشم آمد، با لبخند خجل و شیطنت آمیزی گفت: "بچه داشتن بهت نمیاد" و رفت.

انگار آن روز آمده بود سرکار که فقط به من زخم زبان بزند، ردیف دندان های روشنش را به رخ بکشد و برود. داشتم همزمان فکر میکردم که اگر اخراجش کنم چه می شود؟

داشتم چه میگفتم؟ هان! رنج! رنج لالت می کند انگار. توانی برایت نمی ماند حتی که لب باز کنی و بگویی رنج دارم! درونم می سوزد و غم نفسم را بند آورده.
و آدم ها نمی فهمندت، فقط می گذارند لال شوی و از درون بپوسی چرا که زخمت آشکار و قابل لمس نیست.
بعد همه دورِ آنی جمع می شوند که دستش با چاقو خراش برداشته. انگار همیشه باید ببینند تا باور کنند. همیشه دنبال عیان ترین ها و مصنوعی ترین ها باشند تا ماندگار شود چیزی برایشان. همین است که یک گلدان گل مصنوعی را به یک گلدان سوسن طبیعی ترجیح میدهند. ماندگار تر است برایشان، ولو اینکه عاری از هر مفهومی باشد!
بگذریم!
روزگارانت خوش محبوب سبز من.
_دوست تو، آگاپه

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now