گایای من!
این روزها، زمانی که قلم را بر روی کاغذ می فشارم، دیگر نیازی نیست مثل قبل بارها و بارها، آنچه نوشته ام را خط بزنم. انگار که جوهر هم از میل درونی و دحشتناک این مرد بیمار برای مالکیت مطلع است.
مالکیت بر تو...
یا برای تو بودن!
گایا! گایای من، گایای آگاپه اش.
دوست داشتن و دوست داشته شدن، هردو عامل رنج انسان اند; چرا که مگر می شود دوست بداری و احساس تملک نکنی؟ مگر می شود دوست داشته شوی و احساس متعلق بودن نداشته باشی؟و من رنج می کشم از دوست داشتن زنی که تا کنون ندیدمش و بارها جواب دعوت هایم را نادیده گرفت و نهایتا زمانی پذیرفت که فرصت زیادی باقی نمانده.
آه! گایای من... از خودم، از وجودیت خودم بیزار می شوم وقتی اینطور تورا محکوم می کنم به چیزی که نباید.
فکر می کنم عوارض داروهایم باشد، انگار آدمی دم مرگ خرفت تر می شود. مثل همه ی پیرمرد ها و پیرزن ها. آنها هم می دانند فرصت زیادی ندارند و نزدیک به نیستی اند.پوزشم را بپذیر!
نباید در ابتدای نامه، تا این حد تلخ شوم و تلخ بنویسم. اما می دانی که این طعم ناگوار و حزین، با وجودیت این مرد عبوس، یکی شده است.تاریکی و غمی که انتها ندارد و اگر کشیش مایکل را آنشب بر روی پل و شب های بعدش در خانه ام و مشغول به تیمار خود نمی دیدم; می توانستیم فرض را بر این بگذاریم که با تسلیم روح من به ابدیتِ نیستی و ژرفای هیچ، ذلت بی اندازه و تاریکی بی حد و حصر وجودم را به درجه ی اعلا برسانیم.
اما افسوس که چنین برای این مرد مقدر نشده، او آفریده شده بود بتواند تا نهایت حضور، اضمحلال انسان را مشاهده گر باشد; با دستانی بسته و دهانی گل گرفته شده. چه ذلتی بالاتر از این ناتوانی، برای بشرِ در حال مشاهده؟
در این میان، بارها به کشیش جوان و بی تجربه، قلا کردم تا بلکه چشمانش را باز کند و تا این حد نسب به جهان اطرافش خوشبین نباشد اما فایده ای نداشت.
در نهایت اجازه دادم با همان دهان و دستان بسته، فقط یک مشاهده گر عاجز و بدبخت و بدقواره باشم که زن ها برایش سرو دست می شکنند و مردها با نفرت نگاهش می کنند، انگار که فقط یک آلت متحرک باشد مختص تولید مثل، بی توجه به افکارش، آمال و آرزوهاش و آنچه در قلب رنجورش برای بشریت می تپد.
گایای عزیز..!
آیا تا به حال شماهم دقت کرده اید که در. نامه هایمان انگار به سخنان یکدیگر توجهی نشان نمی دهیم؟
به عنوان مثال، نه شما نسبت به پدر مایکل واکنشی نشان دادید و نه من به آن مردک خرفت و بی خاصیت، ارول و سرگذشتش، علاقه ای نشان دادم.
اما... بر هرکه مستور باشد، بر من نیست که انگشتان زنانه و احتمالا کشیده ات، چطور از اضطراب کاغذ نامه را در مشت فشرده و جان کشیش جوان دعا کرده.و بر تو هم پوشیده نیست و خوب میدانم، مرا چنان می شناسی که انگار خالق بند بند وجود و یاخته های این مردی..!
می دانی چطور ارول و حرف هایش را پیش بینی کرده ام. می دانی چون همواره به تو هشدار می دادم و می دانی تا چه حد چشمان نگرانم سوسو می زند تا خبر پیروزی دادگاه زن وکیل بدنام را از روزنامه های آمستردام بخوانم.گایای من...
انگار دوباره کلمات را گم کرده ام! شما همیشه از طولانی شدن نامه هایتان شاکی هستید و من از گم کردن خودم لابه لای حرف های گفته نشده.
چشم که باز می کنم سرشار از اشتیاقم برای نوشتن و قلم که به دست می گیرم، نه کلمه ای باقی می ماند و نه اشتیاقی.گایا...
امید روز افزون من... نور زندگی بی نور من... آتش سوزان جهنم من... ابتدای تمام امیال و اشتباهاتم... انتهای تمام اشتیاق و رغبتم به زیبایی... عطر باغ بهشت...
لطفا به آمستردام نیا!
لطفا سفرت را به تعویق بینداز و به اینجا نیا.با احترام
دوست تو، آگاپه
YOU ARE READING
Yellow Lights: Rotterdam
Kurzgeschichten🔅Name : Yellow Lights: Rotterdam 🔅 Writer : Rednight 🔅 Genre : Letters 🔅 Couple : - 🔅 Character : Agape, Gaia در لابه لای نور های زرد و طلایی، بین عطر شیرین رزهای هلندی، تنها دو شهروند بیدار بودند که در میان انبوهی از کاغذها برای هم، نامه م...