16. From Agape to Gaia

62 7 21
                                    

گایای عزیز
امید است، پوزش صمیمانه ی من را برای پاسخ ندادن به نامه هایت در این مدت پذیرا باشی.

امروز صبح، یا بهتر است بگویم کمی پیش از ظهر، چشمان خسته ام را با صدای ضربه هایی نا آشنا به در واحدم باز کردم. تن بی رمقم را در ربدوشامبر سبزتیره، دفن کردم و کشان کشان خودم را به در رساندم.
هیچ چیزی نتوانست جلوی برق چشمانم وقتی نامه ات در دستان پستچی نمایان شد را بگیرد!
نه حتی تن رنجور و آب گلویی که به سختی قورتش می دادم.

پاکت سفید و تمبر خورده ی نامه را روی میز تحریر گذاشته و با دفترروزنامه تماس گرفتم. صدای نازک منشی، پس از اینکه شنید احوالاتم برای رسیدن به جلسات برنامه ریزی شده مساعد نیست، نگران و نازک تر شد. درخواست ایشان را برای پرستاری و آوردن سوپ به منزلم، رد کرده و بعد از آماده کردن یک فنجان چای جوشیده، پشت میزم نشستم.

چیزی عجیب، دست های خسته ام را از باز کردن نامه منع میکرد. هرچه بود، عاملی درونی بود. یک وحشت جانکاه، یک نخوت عجیب، یک بی رمقی بی سرو پا که نمیدانم از کجا آمده بود و شیره ی جانم را میمکید.
در نهایت با همه اینها، نامه را باز کرده و با هر کلمه، ماه شدی، نور شدی، امید شدی و رفتی زیر پوستم، رفتی نشستی بر جانم و جانم به قربانت، قربانِ بودنت می روم!

دیشب قبل از قدم زدن زیر باران بهاری که در نهایت به این احوالات ختم شد، افکار بسیاری از مخیله ام گذشتند. میدانی؟ تنهایی دلچسب است و اعتیاد آور، این را همه میدانند. اما آیا تا به حال به جامعه و دیدگاهش به انسان تنها دقت کرده ای؟

در عنفوان جوانی و حداثت سن، فکر میکردم اگر فقط من باشم و کتاب هایم و کار به کار کسی نداشته باشم، یحتمل آدم ها هم کار به کارم نخواهند داشت و این فکر به سادگی خط خورد.

ابتدای خط خوردگیش و مچاله شدن کاغذ فرضی در ذهنم، آنجا بود که شنیدم درباره ام میگویند "این آدم ساکت، یا فردی افسرده و منزوی میشود یا یک جنایتکار بالفطره!" آن روز ترسیدم گایا! ترسیدم اما نه از خودم و آن آینده ی مجهول و مضحکی که بر پایه ی چند دقیقه صحبت کوتاه و دوبار نشست و برخواست برای یک نوجوان بسته بودند; ترسیدم از سیاهی چرک قلب آدمیان.
از آنچه که بی هیچ دانشی از وجودیت انسان دیگر، چنین بی رحمانه، اظهار فضل و دانایی میکردند. چرا؟ چون رفتار و منش فردی درونگرا، و نه حتی درون نگر، با معیار های اجتماعی آن ها همسو نبود.

بعدها که سنم بالا تر رفت، نه فردی افسرده شدم، نه جنایتکاری هولناک! اما به جد میگویم، انزوا را برگزیدم چرا که در تنهایی بود که روحم آرام میگرفت و ملال درونم و رنج های روحم آدمیان را رنجیده نمیکرد.

بارها در کتب و روایت ها شنیده ایم از آدمهایی که شعار می دهند عاشق عشق و انسانیتند و تنها فرصتی کوتاه کافیست تا با بی رحمی تمام، یکدیگر را آزار بدهند.

اما من؟ همیشه بر گفته ام استوار می مانم که از انسان ها بیزارم و با تمام این بیزاری، قلبم برایشان میتپد مثل پدری عصبانی که فرزند ناخلفش خانه را ترک کرده اما هرروز با اخم پشت پنجره منتظر اخباری از احوالش می نشیند.

من از انسان ها بیزارم. از ظلمی در حق خودشان، زمین، دیگر موجودات روا می دارند هم بیزارم. اما نسبت به تمامشان، رحمی در درونم هست که نمی گذارد رنج و ملالم، قطره ای تاریک بر روحشان بگذارد.

نمیدانم چرا شب گذشته این خاطرات به ذهنم هجوم آوردند اما خسته ام گایا! خسته و آزرده ام انگار. انسان ها رنجم میدهند حتی اگر هیچ نکنند. این روزها مایل نیستم چشم باز کرده و روز را شروع کنم. از شروع هر روز، بیزار و فراریم!

یادم می آید سابقا برایت از احوالم گفته بودم. گفتم که مثل خورشید شده ام، همگان روشناییش را میبیند، اما خودش در سیاهی و تاریکی کهکشان غوطه ور است و میسوزد و میسوزد!

به من بگو بیشتر حواسم به خودم باشد.
بگو بیشتر غذا بخورم و بهتر بخوابم، تا بلکه این لکه ی گرد و تیره ی دور چشمم، کمی کمرنگ شود.
بگو شبهای بهاری آمستردام، خانه را بدون چتر ترک نکنم.
بگو گرم تر بپوشم
بگو کمتر بیاندیشم
بگو کمتر بخوانم
کمتر بدانم!
بگو گایا! بگو که میدانی من فقط هرچه تو بگویی را می پذیرم. بگو که اگر تو بگویی مراقب خودم خواهم بود.

احوالم را به سرسبزی دامنت می سپارم.
روزگارانت خوش
— دوست تو، آگاپه

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now