آگاپه، دوستِ من
امروز که کوچهی شماره بیست و هفت، پذیرای قدم های آرام و شمرده شمردهی من شده بود و آسمانِ پریشانحال، با ضرباتِ قطرات باران به روی سنگفرش کوچهها تازیانه میزد و اهالی روتردام را چتر به دست، وادار به دویدن کرده بود، صدای بلند مردی که نام مرا مکرراً بر زبان میراند ریتم تکراری روزمرگی هایم را برهم زد.
به محض اینکه نگاهمان به یکدیگر گره خورد ناخودآگاه لبخندی کمرنگ بر روی لب هایم جا گرفت، انگار که تمام این غریبگی ها و ندانستن ها و نشدن ها نتوانسته بودند پردهی آشنایی و صمیمیت را از روی رخسارِ نگاهمان بردارند.
پستچی بود، همان که پیشتر برایتان از شمارِ ضربه های دستش به در منزلم سخن گفته بودم.
لباس هایش را با آب باران شسته بود و کرواتش را به طرز نامعقول و عجیبی با چند گره از یقه آویزان کرده بود. اینبار زحمتِ مخفی کردنِ گیسوان خاکستری و کم پشتش را در زیر کلاه به خود نداده بود و با هر قدمی که در چاله های گل آلود و ناهموار کوچه میگذاشت گویی انقلابی در آن ها رخ میداد و آبی غیرشفاف به هر سو پرتاب میشد.
همین که به چند قدمی من رسید از پا افتاد و به سرعت هر دو دست را بر زانو گذاشت تا نفسی چاق کند.
اندکی بیشتر به او نزدیک شدم، با چترم سپری برای حفاظت او از بلایِ بی امانِ باران ساختم.
چند ثانیه بعد، همین که از لا به لای مشت نیمه بازش سفیدی پاکت نامه ای بینام و نشان را تشخیص دادم به سرعت از شک به یقین تغییر موضع دادم و دلم را یک دل کردم که نگارنده ی آن نامهی نیمه خیس، خواننده ی نامهای خواهد بود که هم اکنون پیش نظر شماست.از لطف بیدریغ و حرکت وظیفه شناسانهی پستچی میگذرم، از اینکه اندکی بعد در زیر باران مصر شدم که با کروات خیس و رنگ و رو رفته ی او مختصر درگیریی داشته باشم و آن را به حالتی که باید باشد تبدیل کنم نیز همینطور، از نگاه های خشمگینانهی خانم مری و قهوه ای که امروز چشم به راهِ من بر روی میزِ دفترکارم جا خشک کرد و یخ زد نیز گذر میکنم، احوال خودت چطور است آگاپهی من؟
در مورد احوالات خانم ایملدا ارول کمی کنجکاو بودید، باید بگویم من نیز پيشتر از آنکه پیدا شدن بقایای اجساد ایشان را در برکهی نیلوفر های آبی، آنهم در فاصله ی نچندان دور از منزل خود، شاهد باشم همچون شما بشدت کنجکاو بودم.
خبر بد اینکه فعلا پروندهی ایشان در داخلِ یک پروسه ی تحقیقاتی طولانی مدت معلق شده است و خبر خوب اینکه از امانتداری مال و اموالی که متعلق به وراث ایشان بود فارغ شده ام و شب هنگام با خیال آسوده تری سر بر بالین میگذارم.
برایم جالب بود که سرعتِ ثانیه شمار ساعتم حتی به گرد پای سرعت برخورد پی در پی انگشتانِ خبرنگارِ حوزهی جنایی، بر روی دکمه های پراکندهی ماشین تحریر نمیرسید.
سخنان من به عنوان وکیل مقتول و همچنین سخنان پلیس منطقه و کارشناسی که دادگاه برای بررسی دقیق تر پرونده به صحنه جرم احضار کرده بود، تماماً در زیر جنجالی ترین تیتر خبری روزنامهی روتردام میدرخشند.
تنها شخصی که حتی به اندازه یک پاراگراف نمیخواست در این مصاحبه شراکتی داشته باشد، مستر ارول بود.
نه تنها در رورنامهی سراسری شهر، بلکه در گزارشات گشتِ پلیس و لیست اسامی افرادی که در این زمینه همکاری به عمل آوردهاند اثری از آثارِ نامِ ایشان نیافتم و علی رغم سوءپیشینه ای که پیگیریِ آن چیزی جز چند کاغذپارهی سفید نصیب کسی نمیکرد، اما سکوت و انفعالی که در رفتار و کردار ایشان مشاهده میشود نظر منفی پلیس و سایرین را به خود جلب کرده است.گویا ناآرامی آسمانِ این شهر به اندیشه و قلب مردم نیز سرایت کرده است، در حوالی منزل خود اثری از کودکی پیدا نمیکنم. نوازنده ای در حوالی این کوچه ساز در دست نمیگیرد، مراسم شکرگذاری کلیسا را به دلایلِ اصطلاحاً "فورسماژور" لغو کردهاند و نه آواز برخوردِ دست پستچی به منزلم رسید و نه افتخار همراهی قدم های آهستهی خانم مری نصیب بنده شد.
به توصیهی پلیس درخصوص ترک موقتی منزل خویش چندان توجهی نکردهام و همچنان به جِدّ صبحم را با صدای آواز گنجشک ها و کلاغ های بازیگوش آغاز میکنم و شب را با موسیقیِ عبور باد از لا به لای شاخ و برگ صنوبرِ کهنم به اتمام میرسانم.
به راستی لحن خانم مری به هنگام خطاب کردنِ من با عنوانِ "دیوانه" بسیار دلنشین و شنیدنی بود. گویی الیورِ جدیدی بعد از قرن ها متولد شده است و اینبار با خونِ پیرزنی بیگناه دست شسته تا بر لب های عصیانگر کشیش های کلیسا مهر خاموشی بکوبد و دیدگانِ کنجکاو مردم را از درخت پیر منزل من منحرف کند و به سوی برکه ای متروکه بکشاند و ظاهراً سهم من در این انتقامِ خونین اندکی جنون و تنهایی بوده است.
بیش از این با زیادهگویی کردن از احوالِ این روتردام طوفانزده و ویران شده، کام شما را تلخ نمیکنم و البته به دلیل تاخیری اینچنین طولانی مدت جهت پاسخ دادن به نامهی پرمهر شما، عذر تقصیر دارم.
دعوت شما را در خصوص دیدار یکدیگر در نمایشگاه پاییزی گل ها به دیدهی منت میپذیرم و از توجه شما نسبت به احوالات خویش بشدت خرسند هستم و هرچند که متقابلا همین درخواست را از شما دارم، ولی همانطور که خواست شما نیز بوده است؛ "مراقب خودم هستم."
صفحهی موسیقی ای که برایم ارسال کردید اندکی مشقت و سختی این روزهای تاریک را بر من هموار کرد و اشتیاقی که به دیدار شما دارم را فزونی بخشید. بعلاوه آرزومندم که مشام خود را به شیرینی عطرِ خانم ژاکلین عادت داده و از شرایط جدید گذری سهل کرده باشید.
در روزنامه ای که ضمیمهی این نامه خواهم کرد میتوانید جزئیات اخبار امروز روتردام را مطالعه کنید و سوا از این، صفحه موسیقیی را متقابلا به شما تقدیم خواهم کرد که سرمای نگاهِ شیشهای این مردمان را برای من با اندک سرخوشیی عجین کرد.
امیدوارم گذرِ روزگارانتان همراه با آرامش و آسایش باشد، با احترام؛
_دوستِ تو، گایا
YOU ARE READING
Yellow Lights: Rotterdam
Short Story🔅Name : Yellow Lights: Rotterdam 🔅 Writer : Rednight 🔅 Genre : Letters 🔅 Couple : - 🔅 Character : Agape, Gaia در لابه لای نور های زرد و طلایی، بین عطر شیرین رزهای هلندی، تنها دو شهروند بیدار بودند که در میان انبوهی از کاغذها برای هم، نامه م...