03. From Agape to Gaia

41 11 2
                                    

گایای عزیز!
نامه ات رسید و قبل از خواندن، کاغذ کاهی زخیم را سخت در مشت فشردم. میدانی که این روزها زیاد توان نشان دادن درونم را ندارم و اگر حالا تعجب کردی از این اضطراب، کمی صبرکن در ادامه برایت می نویسم.

برخلاف روال سابقمان، این بار نامه ات را زودتر پاسخ میدهم.
امروز، چیزی روال همیشگی ام را به هم زد. سوار بر ماشین، پشت چراغ قرمز در خیابان Zuidplein بودم و پسری سربه هوا دیدم که هیچ برایش مهم نبود ماشین ها تا چند دیقه دیگر به حرکت در می آیند. چرا؟ چون به دنبال گربه کوچکی میدوید.
خنده دار نیست؟ حتی حالا که مینویسم هم لبخند پررنگی روی لب های خشکیده ام نشسته.

چهره اش را خوب دیدم و به خاطر سپردم، آن موهای کوتاه طلایی براق و چشم های مشکی را! چقدر تناقض! ثانیه ای نگاهمان تلاقی کرد و من فرو ریختم. نه زیبا بود و نه ویژگی متفاوتی داشت اما نگاهش به گونه ای بود که انگار مرا آفریده. انگار من از او متولد شده بودم. انگار فقط من بودم و او! به دفتر که رسیدم صورتم را زیر شیر آب سرد گرفتم، نفسم بند آمد، اما چشم هایش از خاطرم محو نشد.

برایم نوشته بودی "زنده ام تا زندگی کنم و قهوه ام را بنوشم" و در آن لحظه باخود اندیشیدم، زنده ام تا در سیاهی چشم های او زندگی کنم و بین گندمزار طلایی موهایش نفس بکشم.

لابد میگویی چقدر شاعرانه و سخت عاشق شده ام، باید بگویم سخت در اشتباهی دوست من. چرا که درست بعد از گذشت یک ساعت، آسمانِ شبِ چشم هایش و خورشید درخشان موهایش، از خاطرم محو شد. بازهم من بودم و دست نوشته ها و کتاب هایم! بازهم تاریک شدم و یادم آمد جای چیزی در سمت چپ سینه ام خالیست. این همان ملالتی بود که برایت نوشته بودم.

من آمده ام تا در انزوا باشم و در سکوت بنویسم و به تمام مقدسات و نامقدسات قسم، این روال ملالت بار، بیش از همنشینی با آدم ها برایم لذت بخش است.

امروز روحم سخت فشرده شده است و توانی برای گریز نیست، راهی برای گریز نیست.
و می اندیشم که چقدر از واژگان "قلب و احساس" گریزانم که حتی وحشت دارم در دفتر چرم قهوه ای، زیر نور لغزان شمع با دست خطی کج و معوج بنویسم "امشب قلبم فشرده شده است."
چنان که روزگاران میگذرد، چنان که عقلی برای نوشتن دارم، چنان که تکه ای کاغذ و قطره ای جوهر در دسترسم هست، دیگر ملالی نیست.
آنگاه بگذر روحم هرچقدر که میخواد فشرده شود.

صفحه ی باغ رازآلودت در گرامافون است و آبنبات های لیمویی را گوشه ی دهانم گذاشته ام و مینویسم برایت، باید بدانی تمام جانم بوی لیموی تازه گرفته و انگار جان دوباره گرفته ام. امیدوارم اعتیاد به این آبنبات ها یا نعنایی های در راه، کار دستمان ندهد.

سخن کوتاه میکنم و به آغوش دلتنگی میفشارمت. تعریفت از خط و مشق نامه ها، خرسندم کرد پس این بار چندبرگ نعناع خشک برایت به تحفه میفرستم. در پرونده های جدیدت موفق باشی و از دست سخنان مری آزاد.

روزگارانت خوش
— دوست تو، آگاپه

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now