10. From Gaia to Agape

32 7 14
                                    

آگاپه ی عزیز

هم اکنون که کلمات را با قلمی لاغراندام و ظریف که صاحبش او را به نیت تحفه دادن، کادوپیچ کرده و به من تحویل داده می نگارم؛ نسیم بهاری از لا به لای پرده های اتاقی مجلل، در حال وزیدن است. این مکان در تضاد با منزل خودم، دیوار هایی بلندتر، فضایی دلبازتر، وسایلی نو تر و صاحب خانه ای متمول و متمکن دار‌د.

هر چند که همچنان دل مهمان بی قرار بو کشیدن یاس های باغچه و دست جنباندن در خنکای آب چشمه و تماشای رقص برگِ درختان صنوبر در صحنه ی باد و بوران است اما گاهی برای تغییر مزاج هم که شده، بد نیست که از دید دنیای مدرنِ امروز در جست و جوی زیبایی باشم.

ابتدا که پا در این منزل گذاشتم احساسی توصیف نکردنی به من دست داد، گویی که آن پسرک فقیرِ داستان های کریستین آندرسن دوباره جان گرفته و سوار بر گراز برنزیِ میدانِ گراندوگا شده و همانطور که به سرعت، سنگ‌فرش خیابان ها را طی می کرده، وارد ساحت این منزل شده است.

هم اکنون نیز محو تماشای تابلوهای نقاشی و معماری باشکوه و چلچراغ های عظیم الجثه است و درنتیجه ی تابش بی‌نظیر نور، پیکره مجسمه ی ونوس و گلادیاتور های آماده برای نبرد را درخشان تر و افسانه ای تر از همیشه سیاحت میکند.

هرچند که وجودِ پاک آن پسر، گرازی از جنس فلز را مطیع و رام خود کرده و روح زندگی به آن پیکره بی جان دمیده بود اما داستان گایا داستان دیگری بود.

البته به هیچ وجه قصد ندارم که ذهن شما را از آن توصیفات به کلی منحرف کنم، همه چیز دقیقا به همان اندازه پرتجمل و زیبا بود اما نه آن‌گونه که بتوانیم از چنین ظاهری به آن باطنِ پاک و مقدس راهی ببریم. در عالم واقعیت پیدا کردن سوزنی در انبار کاه به مراتب آسان‌تر از یافتن روحی پاک در کالبدی زیبا و بی‌نقص است یا اصلا بگذار بدبینانه بگویم، غیر ممکن است!

ابتدا کمی از اینکه در منزلِ موکلم، "ایمِلدا ارول"، که دست بر قضا داستان مفقود شدنش باب آشنایی من را با نوه ی ارشد او یعنی"الکساندر ارول" گشوده بود، خجل شده بودم.

اعتراف میکنم که به لطف نامه ی تو و کلمات مکتوب شده اش بود که گرمای نگاه های گاه و بیگاهِ مستر ارول، سرخی گونه هایم را آشکار نمیکرد و سرمای چهره ام را پا بر جا نگه داشته بود.
گویی راهبه ی پاک دامنی بر سمت راست شانه ام جا گرفته باشد و هر آن که بحث از مسائل حقوقی و معمول فراتر میرود در گوشم یکسره زمزمه کند: "مستوره باش فرزندم، تو متعلق به این مکان نیستی." از آن سو در حاله ای از دود و آتش جهنمی، شیطانی بر روی شانه ی چپم ظهور می کند و همانطور که تیزی بران تبرش، به سمت من نشانه رفته و لحظه ای از لب های بهم دوخته ام چشم برنمی‌دارد با فریادی گوشخراش یادآور میشود که:"رفتار و کردار تو، رفتار و کردار انسان های نابالغ و ترسوست که با همین بهانه ها، خودخواهی میخرند و روح هم‌نوعی را به اسارت میکشند."

Yellow Lights: Rotterdam Where stories live. Discover now