پارت اول

549 52 51
                                    

روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها
نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست
دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک
بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو
توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا
رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم
میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه
- خوبی خانم کوچولو؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده...
زخمش سطحیه...
از توکیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه....
اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن...
صدای یه زن رو میشنوم: اونچه چی شده؟ اونچه : مامانی زانوم زخم شد... این آقا برام چسب زد
به سمت مادر اونچه برمیگردمو میگم: سلام خانوم
مادر اونچه : سلام... ممنونم بابت لطفتون
ازم تشکر میکنه و به دخترش میگه: اونچه از آقا تشکر کن...
- خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به اونچه میگه: از آقا تشکر کن باید بریم
اونچه : مرسی آقا
-خواهش میکنم خانم کوچولو
یه شکلات از جیب هودیم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی وزیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به اونچه اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
اونچه دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکالت رو تو کف دستش میذارم
اونچه : مرسی
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادرش باهام خداحافظی میکنه و اونچه هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم.
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام یه نگاه به گوشیم میندازم.. کای بود.. جواب میدم
-سالم داداش
-سلام و کوفت هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ نمیگی مامان نگران میشه و
حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه
میکشمو از پارک خارج
میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام
بیرون با من اینطور برخورد
میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر
آبروشون نگرانند...
اینپارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا...
یه ربع بیست دقیقه ای
میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم...
همینجور که قدم میزنم با خودم آهنگ film out رو زمزمه میکنم.. عجیب این آهنگ بهم آرامش میده.. همینجور که داشتم آهنگ رو میخوندم دوباره غرق افکارم شدم..
واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده..
چند دقیقه منتظر میشینم تا اتوبوس برسه
اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری
بودی؟
با مالیمت میگم: سلام بابا
بابا: جواب منو بده
مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصال حوصله ی داد و بیداد ندارم
- یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم
سری تکون میده و میگه گم شو تو اتاقت
به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم
چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ یونجین تقصیر من نیست...
اوایل خیلی سعی کردم به همه بفهمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که گیرم اومد..
کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعد یه مدت فهمیدم اصرار به
بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منوبه اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه...
مرگه یونجین برابر شد با مرگ همه آرزوهای من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم...
اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم..
دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدت ها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله...
اونقدر فکر و خیال میکنم
که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند
میشه... ساعت چهار
صبحه... از 6عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم...چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت
درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو
اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم...
کامپیوتر رو روشن میکنم
سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی...
فقط همین کامپیوتر تو اتاقم
موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم...
هر چند به سختی... هرچند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه
خیلی سخت گذشت... خیلی...
اما گذشت... به سختی مدرک زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا صمیمی ترین
دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی
که در جریان کل ماجرا
بود هوسوک دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با
دوست پسرش به کانادا میرفت... هر چند هوسوک هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...هوسوک یه
ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و
سرزنشهای خونوادم داغون
بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره هوسوک روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون هوسوک هستم...تو همون روزای بدبختی به  دوست پسرش نامجون سپرد
برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار
نمیدادن تا اینکه نامجون با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های
زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی
هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبال ترجمه کردم فقط تایپشون مونده...
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کارتایپ تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد
یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی
میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میزارم آبپز شه..
اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم
چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته
مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8باید شرکت باشم...
مثله همیشه همه خوابن...
دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم
همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و چه وون و ساکورا داخل میشن...
چه وون دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون
چه وون: به به آقای سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟
-ممنون خوبم
ساکورا یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره...
ساکورا دختر عموی چه وونه...
اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از  لحاظ اخلاق و رفتار... ساکورا خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با اینکه چه وون دختر خوبیه ولی ساکورا رو به چه وون ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی چه وون خیلی پرحرفی میکنه...
ای کاش یکم آروم بگیره...
دلم میخواد تنها باشم...
چه وون: جیمین چه خبرا؟
چه وون: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و ساکورا مرخصی رد کردیم و خالص...
چیزی نمیگم... چه وون هم که میبینه حرفی نمیزنم با ساکورا بلند بلند
حرف میزنه و سرخودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و یونجون داخل
میشه... با لحن شوخ خودش
با همه سالم میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های
زیر چشمی چه وون به یونجون به راحتی میشه فهمید که چقدر یونجون رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه یونجون به چه وون هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند
اوایل حس میکردم رفتار یونجون به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر
نکنم... با صدای چه وون به خودم میام
  چه وون: جیمین بیا برسونمت
-ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم
چه وون: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم
همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون
میارمو میخورم... یاد
حرفای مامان میفتم...جیمین چطور تونستی؟ چطور تونستی با
زندگی خودت، با زندگی ما، از
همه مهمتر با زندگی یونجین این کارو کنی... هیچ وقت نمیبخشمت جیمین.. هیچوقت.. تو باعث مرگ یونجین هستی ... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه...
یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم...
بعد از خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم
ساعت کاری تا ساعت 2هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم
به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم...
دوست دارم تا میتونم از خونه
دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو
میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر
بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این
اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی
میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست
با مهربونی میگم: سلام مامان
جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرون و میگم:
مامان قهوه نمیخوری؟
باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا  قهوه میریزمو به سمت
سالن حرکت میکنم جلوی مامانم میشینمو قهوه  رو جلوش میذارم
اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد یونجین افتاده... بعضی
مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟
همین موقع درسالن باز میشه... جونگکوک و کای خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم
کای با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی
جونگکوک، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه:گم شو تو اتاقت
اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم..
همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای کای و جونگکوک رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه...
خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم
یونجین چرا باورم نکردی؟... چرا؟
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... جونگکوک میاد تو اتاقمو با لحن
خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره تو تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه... بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن
فقط کمرنگ میشن بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از
اینی که هست هم سیاه تر میکنم
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام
آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟...
چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده
بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ای کاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه
اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو
نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعداز 26سال زندگی هیچی
نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند،پدرم... مادرم... برادرم... فامیل... از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم...
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس
غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و یونگی همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... با دل شکستم چیکار کنم؟!
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه
لاقل یونگی درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امیدبرگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم.. خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه..
____________________

no one was like youWhere stories live. Discover now