پارت سی ام

196 42 19
                                    

در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم... همونجور که تکیه گاهم دیواره روي زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم.
کلافه ام!
دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم... تنها آرزوم جیمینه... دوست ندارم به لیا فکر کنم...دوست ندارم به خونوادم فکر کنم... دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم... دلم فقط و فقط جیمین رو میخواد...
چشمام رو میبندمو به شب آخر فکر میکنم... به آغوش گرمش...
- ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندي..
صداي جیمین تو گوشش میپیچه:«
فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به لیا...» -نمیتونم جیمین ... نمیتونم... از اول هم نمیخواستم... از اول هم تو رو میخواستم! ببخش که دروغ گفتم.. هم به تو هم به خودم هم به همه... ببخش!
«اون شب تو مهمونی براي اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توي شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدي هنوز  هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید براي آزار و اذیت من میگی»
سرمو بین دستام میگیرم... دارم دیوونه میشم... این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن:
«میشه خوشبخت شی؟»
به سختی از روي زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم.. با فریاد میگم: نه... نه... نه.. نه جیمین... دیگه هیچوقت نمیتونم... هیچوقت!
زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ي خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت.. خوشبختی دیگه براي من وجودنداره!
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه یونجون با نگرانی وارد میشه، با دیدن حال و روز من میگه:
یونگی چیشده؟... چه خبرته؟!!
بغض بدي تو گلوم نشسته..
به سختی میگم: دیگه نمیکشم!
با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه:خواهش میکنم آروم باش...
- نمیتونم... هر لحظه حرفاش تو ذهنم تکرار میشن.. به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ي تخت بشینم سرمو بین دستام میگیرم..
- از وقتی رفته هر روز و هر شب تو خواب و بیداري صداش رو میشنوم... چشماش رو میبینم... چشماي غمگینش آتیشم میزنه!
یونجون: یونگی..
-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه!
یونجون: یونگی یه خورده آروم باش جیمین راضی به عذاب کشیدن تو نیست!
« با همه ي اذیت و آزاري که بهم رسوندي امیدوارم هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی »
یونجون: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه!
«صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاري و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر از منه»
یونجون: یونگی حواست به منه؟!!!..
با چشمای بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست!
همون روز که فهمیدم جیمین رفته.. هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت... خیلی سخته... خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی... بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی... خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهاي گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندي!
یونجون: یونگی نکن! با خودت این کار رو نکن... اینجوري از پا در میاي..
پوزخند میزنمو میگم: کجاي کاری، من همون روز سر قبر جیمین از پا در اومدم! همون روز شکستم... همون روزنابود شدم... همون روز پشیمون شدم... همون روز فهمیدم که تمام سالهاي گذشته رو با عشق اون زندگی کردم...همون روز من همه چیز رو فهمیدم.
دستش رو روي شونم میذاره و کنارم میشینه..
با ناله ادامه میدم:
حتی اون لحظه هاي آخر هم داشتم به این فکر میکردم به لیا خیانت نکنم!
جیمین داشت از دردجون میداد و من داشتم با عذاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم.. یونجون با داد میگه: تمومش کن دیگه...این حرفا دیگه فایده ای نداره!
از روي تخت بلند میشمو داد میزنم : چه جوري تمومش کنم... به من بگو چه جوري با خودم کنار بیام... جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی جیمین برم... میترسم همه ي اون حرفاش درست باشه... تو که از دل من خبر نداري... توکه نمیدونی اون روزاي آخر چیکار باهاش کردم!
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه ؟زانوهام خم میشه... روي زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم!
اون شب... ته اون باغ... بدون توجه به التماساش... من داشتم بهش تجاوز میکردم!
با ناباوري میگه: چی میگی یونگی؟
حالت خوبه؟
- نه! حالم خوب نیستم.. حالم اصلا خوب نیست! دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم... دارم از عذاب وجدان میمیرم... هنوز صداي خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه... هنوز صداي التماساش تو گوشمه... هنوز صداي باورم کناش رو میشنوم!
یونجون: تو چیکار کردي یونگی؟
- نپرس! مجبورم زندگی کنم... مجبورم توي این کره ي خاکی دنبال قاتلهاي عشقم بگردم...مجبورم براي اثبات بیگناهی جیمین اون چهار سال رو کنکاش کنم!
یونجون از روي تخت بلند میشه و به طرف من میاد... کنار من روي زمین میشینه و میگه: تو به جیمین تجاوزکردي؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم:
نمیدونم اگه اون شب جونگکوک نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه.... هر چند در آخرین لحظه......
یونجون با ناباوري میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندي میزنم..
- از چی برات میگفتم؟از حماقتم؟
یونجون: یونگی..
- هیچی نگو، خواهش میکنم هیچی نگو! فقط یه چیز ازت میخوام... این دفعه هم کمکم کن، دیگه نمیخوام اینجوري ادامه بدم... حتی اگه واسه ي کمک به من هم نشده به خاطر لیا کمک کن، دیگه نمیخوام... حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم... میخوام از لیا جدا شم!
یونجون: کمکت میکنم... براي آخرین بار کمکت میکنم... ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدي دیگه روي کمک من یه نفر حساب باز...
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه! مطمئن باش!
با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم.. همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده:
فقط موندم چه جوري میخواي به خونوادت بگی...میدونی که در اصل چند روز دیگه مراسم ازدواجت بود براي اتفاقی که برات افتاد تاریخ رو تغییر دادن!
- تنها خوبی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روي لجبازي صد در صد با لیا ازدواج میکردم... یونجون من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم..
یونجون: باز خوبه به خودت اومدي... هر چند دیر!
زیر لب زمزمه میکنم:
حاضر بودم هزار بار با لیا ازدواج کنم ولی جیمین زنده میشد!
آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ جیمین چه فایده اي داره.. یونجون سري تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم بخوری..
تلفن جیمین رو از جیبم در میارم!
- چیزي نمیخورم... فقط اگه یه شارژر داري که به این گوشی بخوره برام بیار!
گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی هاي....
بی حوصله وسط حرفش میپرم:
- مال من نیست... مال جیمینه... روز آخر توي شرکت جا گذاشته بود!
سري تکون میده و میگه: که اینطور
- داري؟
با بی حواسی میگه: چی رو؟
- یونجون..
یونجون: آهان! نه ندارم... فردا یه شارژر میخریم.
- لازم نیست! برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست.
یونجون: پس فکر همه جاش رو کردي..
- مال منشیمه... طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود!
یونجون: آهان..
- زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم.
یونجون: باشه... فقط لطفاً داد و فریاد راه نندازي... میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاري!
نفسم رو با حرص بیرون میدم!
- یونجون..
یونجون: آخه نگرانتم...
-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم.. یونجون: چرت و پرت میزنیا! شارژر بیارم روشن میشه دیگه..
- بله آقاي فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم..
یونجون: فقط همینو کم داشتیم...
گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم.. گوشی رو به طرف من میگیره و سري تکون میدم بعد از رفتنش به گذشته ها فکر میکنم... به روزایی که فکر میکردم از جیمین متنفرم.... به روزایی که یونجون رو فرستادم شرکت آقاي چو تا همون بلایی رو سر جیمین بیاره که جیمین سر من آورد...
صداي یونجون تو گوشم میپیچه..
«یونجون: یونگی هیچ معلومه چی داري میگی؟... دیوونه شدي؟
- آره دیوونه شدم... من دیوونه شدم... میخوام انتقام خودم و خونوادم رو ازش بگیرم.. اگه تو قبول نکنی به یکی دیگه میگم اصلا هم برام مهم نیست آخرش چی میشه... یونجون: پسره ي خل و چل اگه تو هم این کار رو کنی که با جیمین فرقی نداري
- اسم اون عوضی رو جلوي من نیار... یونجون: یونگی..
- کمکم میکنی یا نه؟
یونجون: آخرسر از دست تو من خودمو میکشم..
- چیز زیادي ازت نمیخوام فقط میخوام به خودت وابستش کنی بعد از یه مدت هم ترکش کنی!
یونجون: آره آره... کاملا معلومه چیز زیادي نیست!»
-یونگی..
با صداي یونجون از فکر گذشته ها بیرون میام.
یونجون: بگیر..
شارژر رو به طرفم پرت میکنه و با لپ تاپش به سمت کاناپه ی اتاقش میره..
یونجون: مطمئنی فعلا گرسنه نیستی؟
- اصلا اشتها ندارم... هر وقت گرسنه بودم خودم میرم یه چیز از یخچال برمیدارمو میخورم.. همونجور که دراز کشیدم... شارژر رو به برق وصل میکنمو بعد به گوشی وصلش میکنم..
یونجون: پس من یه سر به ایمیلم میزنم..
« هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ براي جیمین ایمیل شده بود به سرعت رو تخت میشینمو با داد میگم: یونجون..
یونجون: چیشده؟
- گوشیتو بده..
یونجون: چی؟
  با صداي بلندتري ادامه میدم:
میگم اون گوشیه بی صاحابت رو بده.. یونجون:یونگی چی شده؟
با بی حوصلگی نگاهی بهش میندازم که باعث میشه از جاش بلند بشه و به طرف من بیاد... گوشی رو از جیبش درمیاره و به طرف من میگیره.. گوشی رو از دستش چنگ میزنم و شماره جونگکوک رو میگیرم... رقم آخر خوب یادم نیست... بین دو و یک شک دارم...شماره ي دو رو انتخاب میکنمو منتظر میشم.. یونجون: یونگی نمیخواي بگی چی شده؟
- گفتی ایمیل یاد یه چیزي افتادم!
میخواد چیزي بگه با شنیدن صداي جونگکوک لبخند رو لبم میشینه..
جونگکوک : بله؟
- الو...جونگکوک ... منم یونگی..
جونگکوک: یونگی تویی؟.. چی شده؟
- اتفاقی نیفتاده... ببخشید که مزاحمت شدم... ازت یه خواهشی داشتم..
آهی میکشه و میگه: ترسیدم... این روزا با هر تماسی یه ترسی نیاد سراغم... نمیدونم چرا فقط منتظر اتفاقای بد هستم.. با لحن غمگینی میگم: ببخشید که........
وسط حرفم میپره و میگه: تقصیر تو نیست... تو حرفت رو بزن!
یونجون با کنجکاوي نگام میکنه
- جونگکوک تو گفتی از من و جیمین عکسایی گرفته شده بوده... از ته باغ... درسته؟جونگکوک: آره!
- مگه اون شب به جز فامیل کس دیگه اي هم توي جمع بود؟
چند لحظه اي مکث میکنه..
جونگکوک: میخواي بگی هر کسی این کارا رو با ما کرده آشنا بوده؟!
- هر جور فکر میکنم با نگهبانایی که پدربزرگ شماها تو حیاط میاره هیچ کس غریبه اي نمیتونست وارد جمع بشه..
جونگکوک: ولی آخه کی؟
آهی میکشمو میگم نمیدونم!
- جونگکوک ایمیل و پسورد جیمین رو داري؟ جونگکوک: آره... چطور؟
- میخوام برم عکسا رو ببینم!
جونگکوک: به نظر من بهتره نبینی... میترسم اذیت شی!
- بیخیال... دیگه چیزي واسه اذیت شدن وجود نداره... حال و روز من دیگه از این وضعی که الان دارم بدترنمیشه...
جونگکوک: بهت میگم فقط فکرت رو زیاد مشغول نکن.
لبخند تلخی رو لبام میشینه... فکر من خیلی وقته مشغول شده... خیلی وقته دیگه خیلی چیزا دست من نیست... وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه ایمیل و بعد از چند لحظه مکث پسورد رو میگه.. با شنیدن پسورد گوشی از دستم میفته... باورم نمیشه!
بعد از 4 سال هنوز هم از اسم من براي پسورد استفاده میکرد!
اسم من بعلاوه ي تاریخ تولد میلادي من شده پسورد جیمینی که فکر میکردم هیچوقت من رو نمیخواست.!
یونجون:یونگی چی شده؟
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با تعجب گوشی رو برمیداره و با جونگکوک حرف میزنه... نمیدونم چی بهش میگه که نگاهش رنگ ترحم میگیره.
بعد از چند کلمه حرف گوشی رو قطع میکنه.. یونجون: یونگی حالت خوبه؟
همونجور که به رو به رو خیره شدم میگم: چقدر احمق بودم... بعد از 4 سال فراموشم نکرده بود... اون واقعا فراموشم نکرده بود... حالا میفهمم که راست میگفت تمام این چهار سال منتظر من بود تا برگردم... تا ببخشم... تا باورش کنم!
یونجون:یونــ.......
بدون توجه به یونجون میگم: لپ تاپت رو بیار... میخوام عکساي ته باغ رو که از من و جیمین گرفته شده ببینم!
یونجون: مطمئنی میخواي عکسا رو ببینی؟
- هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم.. سري تکون میده و لپ تاپش رو برام میاره.. سریع وارد ایمیل جیمین میشم.. یونجون هم کنارم میشینه و هیچی نمیگه یه نگاه کلی به ایمیلا میندازم... از بین ایمیلا به راحتی میشه تشخیص داد دنبال کدومشون هستم.!
با دست لرزون انتخابش میکنم..« آقای فداکار بهتره بازش کنی »
همینجور که باز نشده بوي تهدید میده.. صحفه خیلی زود باز میشه.. باورم نمیشه عکسا اینقدر واضح باشن.. همینجور به عکسا نگاه میکنمو یاد التماساي جیمین میفتم!
« یونگی خواهش میکنم بس کن »
صداش تو گوشم میپیچه جیغاش... زورگویی هام... التماساش جلوي چشمم به نمایش در میان!
« یونگی التماست میکنم... خواهش میکنم تمومش کن... من تحمل این یکی رو دیگه ندارم »
همینجور به عکسا نگاه میکنمو به اون شب فکر میکنم.. نه یه عکس.. نه دو تا عکس... نه سه تاعکس... عکس پشت عکس از اون شب کذایی تو این ایمیل وجود داره.. با دیدن عکسا دستام مشت میشه...با صداي یونجون به خودم میام..
یونجون: دوربینش معمولی نبود... عکسا خیلی واضح افتادن..
  - اگه گیرش بیارم خودم میکشمش!
دستش رو روي شونم میاره میگه:
مطمئنی اون شب هیچ غریبه اي بینتون نبود؟
- نمیدونم... تا اونجایی که من میدونم پدربزرگ جیمین خیلی سخت گیره... تو این جور مراسما فقط افرادی که زیاد بهش نزدیکن رو دعوت میکنه.
یونجون: شاید خودش رو بین مهمونا جا کرده و داخل اومده!
- شاید...
هر چند تا اونجایی که من یادمه اکثرا خونوادگی اومده بودن!
یونجون: توي اون جمع که نمیشه تشخیص داد کی تنهاست کی با خونواده اومده!
- آره اینم حرفیه..
یونجون: حالا میخواي چیکار کنی؟
متفکر میگم:
یه جاي کار میلنگه... تا اونجایی که من میدونم اون شب وقتی پشت سر جیمین راه افتادم و از دورتعقیبش کردم خبري از کسی نبود... اصلا اطراف باغ کسی نبود ولی شبش که میام خونه تهیونگ از گروهی از دختراحرف میزد... اون میگفت چند تا دختر جیمین رو دیدن که به طرف باغ میرفت بعد از مدتی هم من رو دیدن که پشت سر جیمین به باغ رفتم!
یونجون متفکر میگه: خود تهیونگ اون دخترا رو دیده بود؟
- فکر نکنم دیده باشه... اون هم شنیده بود.. یونجون: از کی؟
- نمیدونم... شاید از لیا!
یونجون: خوب از لیا بخواه اون دخترا رو شناسایی کنه..
با پوزخند میگم: اون شب تهیونگ کلی دروغ تحویل لیا داد که من مسموم شدم و حرفاي اون دخترا دروغ بوده...حالا برم به لیا چی بگم... نمیگه بعد از این همه مدت تازه یادت اومده اونا رو پیدا کنی؟
سري تکون میده و متفکر به رو به رو خیره میشه.. بعد از چند لحظه مکث میگه:
من میگم از تهیونگ در مورد اون قضیه بپرس صد در صد اون روز از لیا در مورد اون دخترا چیزي پرسیده... اگه لیا این حرف رو از خوده دخترا شنیده باشه پس این امکان وجود داره که دخترا اون کسی رو که از تو و جیمین عکس گرفته دیده باشن!
- یا شاید هم یکی از همونا از من و جیمین عکس گرفته باشه!!..
سري تکون میده و میگه: اما اگه لیا اون دخترا رو ندیده باشه میتونم بگم ممکنه پاي هیچ گروهی در میون نباشه.!
با تعجب نگاش میکنم..
یونجون وقتی نگاه متعجبم رو میینه میگه: ممکنه یه نفر این حرف رو بین مهمونا پخش کرده باشه بعد با لحن مرموزي ادامه میده و چه کسی بهتر از اون شخصی که از شماها عکس گرفته..
با ناباوري نگاش میکنم!
- یعنی میخواي بگی همه چیز از قبل برنامه ریزي شده بوده؟!
سري تکون میده..
یونجون: این جور که معلومه منتظر یه فرصت بود یا شاید هم بودن... اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود...

no one was like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora