پارت هجدهم

125 32 3
                                    

با ناراحتی ادامه میدم: تهیونگ که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم...اون لحظه میخواستم حرف بزنم که یونگی یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم... بعد هم گوشی رو از دست تهیونگ چنگ زدو سریع به بخش پیامای هاي ارسال شده رفت... خبري از پیام کذایی نبود... یونگی هیچی نگفت... فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما تهیونگ شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چراداري زندگی من و یونجین رو خراب میکنی... بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره یونگی گفت.....تک تک کلماتش رو یادمه... یونگی: کافیه تهیونگ.... تهیونگ:یونـ......یونگی: هنوز هیچی معلوم نیست... خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون پیاما رو داده باشه.. تهیونگ: یونگی خودت رو زدي به خریت... این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه... آخه احمق جون جلوي چشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......داد یونگی هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازه.. یونگی: خفه شو تهیونگ.. ناباوري تهیونگ رو درك میکردم ولی طرفداري یونگی رو نه... یونگی واقعا عاشق بود... میتونم قسم بخورم...دکتر با لبخند سري تکون میده و میگه: هیچوقت با هم....معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... به زمین خیره میشم و میگم: یونگی هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه با هم بودیم ولی من چون یکم ترس داشتم و خودمم دلیلش رو نمیدونستم.. به طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی  خودت بخوای و آمادگیش رو داشته باشی مال من بشی... فقط حواست رو به درست بده... دکتر: پس دیوونت بود.. زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم و با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم... دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که یونگی هم بهت شک کرد؟نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... لبخندي میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از تهیونگ از لاي یکی از کتابام پیدا میشه.. دکتر با تعجب میگه: چه جوري؟- یونگی میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو ازماشین تهیونگ پیاده بشه که از لاي یکی از کتابام یه عکس پایین میفته... اون لحظه یونگی بهت زده به عکس تهیونگ خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:...چرا؟...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و میگم: بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونه شدم... دکتر با تعجب میگه: چرا؟- با خودم میگفتم شاید واقعا همه ي این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدماي چند شخصیتی.. دکتر با صداي بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوري فکر میکردي؟شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگه..دکتر میگه: چی شد که فهمیدي دیوونه نیستی و همه ي اینا سر یکی دیگه ست- حرفاي هوسوک... مدام میگفت... اگه تو اون روز پیام میزدي من متوجه میشدم پسره ي خل و چل... من که یه لحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به هوسوک و سوبین هم گفته بودم... سوبین که عکس العمل شما رو نشون داد ولی هوسوک کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها بایدبه این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هستش.. دکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟- هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه اي اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزمرو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفت.. دکتر: اشتباه نکن... غریبه اي اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختی هاي تورو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه- میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشه.. به فکر فرو میرم.. دکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟شونه اي بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شدآهی میکشمو ادامه میدم: براي اولین بار شک و تردید رو تو چشماي یونگی دیدم...وقتی گفتم هر کسی موبایلم روبرداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره...تهیونگ پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما یونگی هیچی نگفت..براي اولین بار نگاهشو از من گرفت... براي اولین بار با من غریبه شد... براي اولین بار باورم نکرد... براي اولین بار به اندازه ي فرسنگها از من دور شد...کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود...وقتی به خونه رسیدیم صداي جیغ همراه گریه و زاري از داخل خونه میومد...بیشتر مردم جلوي در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهاي لرزون دنبال کلید میگشتم که یونگی کیفم رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... تهیونگ هم با رنگ و رویی پریده ازماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه اي که من ساکن اون هستم اتفاق بدي افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزي رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزي رومیدادم... هر چیزي به جز خودکشی خواهرم.. خیلی سخت بود.. وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم باعصبانیت داشت به طرفم میومد که یونگی من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت...یونگی جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی یونجین حرف زد... از اینکه کلی قرص خورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه براي اینکه نجاتش بده بلکه براي بردن جنازش... از اینک....دکتر: جیمین خواهش میکنم آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیار.. با لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ یونجین میدونن... همه من رو قاتلش میدونن... همه من رو خائن وگناهکار میدونن... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن...  چه جوري آروم باشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟اشک گوشه ي چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه.. بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... لیوان روبه طرف من میگیره و میگه: بخور.. با دستهاي لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنون.. جلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندي میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوري.. لبخندي میزنمو سري تکون میدمو ... چند جرعه اي میخورم.. دکتر: تا تهش بخور.. سري تکون میدمو به ناچار آب رو جرعه جرعه میخورم.. همونجور که مشغول خوردن آب هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین.. دکتر: من هر کاري میکنم تو میگی بهتون نمیاد.. میخندمو بقیه آب رو یک نفس سر میکشم..دکتر میگه: اگه خسته اي بقیه رو بذار براي یه روز دیگه- نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنم... سري تکون میده و هیچی نمیگه و من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: تهیونگ که همونجا از حال میره... یونگی مات و مبهوت سر جاش خشکش میزنه و اما من.. من با حال و روزي خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبري از مهر و محبت سابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... جونگکوک داشت با چشمهاي اشکی به تهیونگ کمک میکرد... کای روي زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد که خواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت یونگی خارج شدم... توي اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزي که برام مهم بودخواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله یونجین خودکشی کنه... با ناباوريبه داخل خونه میرفتمو به نگاه هاي پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت...حتی یونگی هم هیچ کاري نمیکرد... همه ي خونه بوي مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه اي که عاشقش بودم بوي مرگ میداد... از خودم اراده اي نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم باخواست و اراده ي اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روي اپن کنار تلفن بود... گوشی تلفنمون  روي زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال و روزم خراب تر میشد... توي لپ تاپم پر بود از عکس هاي تهیونگ...دکتر: خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟- همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و اظهار بی اطلاعی کاري هیچ کاري از دستم برنمیومد... یونگی و جونگکوک که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی براي اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدن عکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... یونگی فکر میکرد من عکسا رو اون طور جاسازي کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانب تو پیام داده پس چرا پیامای گوشی تو رو پاك کرده... اگه پیام تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیه تو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بود.. دکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی- اوهوم.. دکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردي؟- بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن...یونگی هم قید من رو زد... همه ي فامیل و دوستام هم ترکم کردن... باورتون میشه حتی سوبین هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم...نمیدونم سوبین چرا اون طوری برخورد رو کرد...آهی میکشمو به رو به رو خیره میشم.. دکتر: شاید تحت تاثیر حرفاي خانوادش یا بقیه ی دوستاش دوستی با تو رو کنار گذاشت- بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... سوبین عاشق خانوادش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که براي کارش پیدا کردم همین بود...دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود داره.. با تعجب میگم: چی؟دکتر: یا اینکه سوبین تو این کار دست داشته باشه.. با جدیت میگم: محاله... سوبین در بدترین شرایط هم کنارم بود.. شونه اي بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست سوبین رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاري.. با تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از سوبین چه نفعتی براي دیگران میتونه داشته باشه؟دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگو.. متفکر ادامه میدم: تو اون روزاي بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو براي اثبات بیگناهیم میکردم...اولین چیزي که من رو مشکوك میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ هم نزدیک تلفن بود... هوسوک مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم  تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتن فقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصله ي شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق یونجین رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوست داشتم وارد اتاقش بشم تا شاید بتونم چیزي پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوري چند تا عکس از من و تهیونگ داخل کافه و بیمارستان پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردم مدارك بیشتري بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به هوسوک گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد ازیکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرد.. دکتر: چی؟- یونجین قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بود... دکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزي نگفتی؟- چرا فکر میکنید چیزي نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرد... دکتر: چه جوري فهمیدي؟- یازده ماه از مرگ یونجین میگذشت و من روزاي سختی رو میگذروندم... هیچ مدرك یا دلیل قانع کننده اي نداشتم...یونگی هم شمارش رو عوض کرده بود... خونشون رو هم جا به جا کرده بودن و از منطقه اي که توش زندگی میکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهام برخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یه روز به صورت اتفاقی با پسربچه اي رو به رو میشم که به من میفهمونه یونجین قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود...نمیدونم اون فرد یکی از دوستاي یونجین بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگش شخصی توي خونه ي ما بوده که هیچ اثري از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اونطرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشته.. دکتر: چرا؟- چون اگه یکی از دوستاي یونجین بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگش دیدمش حالش این طور بود... چه میدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباهه.. دکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟- اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صداي گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب به پسر بچه اي که کنار دیوار خونه ي ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش روپرسیدم و فهمیدم جلوي خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از توي کیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روي دستش زدم... نگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روي عادت همیشه چند تا چسب زخم توي کیفم میذارم.. لبخندي میزنه و چیزي نمیگه.. ادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمش راحت شد بهش کمک کردم تا از روي زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... هان هم آدرس چند خیابون اون طرف تر رو داد...دکتر: هان؟لبخندي میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش هان بود... دکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه- داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ي هان توي راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم اون هم شونهاي بالا انداخت و چیزي نگفت... من هم براي اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روي دستش نیفته... یه کیک که براي صبحونه توي کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به اون دادم نصفش رو هم واسه ي خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سري تکون دادوشروع به خوردن کیکش کرد.. دکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه- سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیاي بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنن زود آشتی میکنن زود میبخشن... همه ي تصمیم گیري هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستن.. دکتر: درسته... دنیاي بچه ها زیادي پاکه- شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکن.. کتر سري تکون میده و میگه: حق با توعه.. لبخندي میزنمو هیچی نمیگم.. دکتر: شرمنده که توي حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ي غریبه نشون دادي متاثرشدم... لطفا ادامه بده- وقتی خانوادت محبتت رو قبول نمیکنن مجبور میشی به غریبه ها محبت کنی.. نگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در موردمسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازي فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیده بودم هان عاشق فوتبال بود.. هان هم یه دوستی توی خیابون ما داشته که گاهی اوقات میومده با اون اینجا بازی میکرده.. همش نق میزد که مامانم به سختی اجازه میده از خونمون خارج بشم... خیلی وقتا یواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روي کنجکاوي صداي بلند دو نفر توي خیابونتون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی حرف از مامانم بشنوم اون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟از یادآوري لحن فیلسوفانه ي هان خندم میگیره.. دکتر: چی شد؟ چرا میخندي؟- آخه طوري جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معماي دنیا رو داره حل میکنه.. من یه سوال کوچیک ازش پرسیده بودم ولی هان تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم.. دکتر هم لبخندي میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟. حرفاي هان تو گوشم میپیچه «مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی خواهش مامانم رو راضی کرده بودم که بیام با دوستم بازي کنم... خونه ي دوستم نزدیک خونه ي شماست اکثرا نزدیکاي خونه ي شما قرار میذاریمو همون اطراف بازي میکنیم... صبح زود جلوي خونه ي شما منتظرش بودم تا با همدیگه بازی کنیم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتون.. خارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختاي اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره دوستم رسید... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و تا ظهر رفتم بازی کردم.. موقع برگشت هیچکس توي خیابون نبود...  من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توي خونه تنهام و خواهر و برادري ندارم ازخونه بدم میاد... واسه ي همین هم بیخیال آروم آروم به سمت خونمون حرکت میکردم که با شنیدن صداي دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... از روي کنجکاوي به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا، صداي صحبت دو تا دختره که جلوي در خونه ي شما داشتن در مورد مسئله اي بحث میکردن.. با صداي دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی هان از همون روزي حرف میزد که یونجین خودکشی کرد- مطمئن نیستم شک دارم... دکتر: دلیل اینکه تا حدي این فکر رو داري که اون چیزي که هان دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟- وقتی فهمیدم دعوایي که شکل گرفته جلوي در خونه ي ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که هان در مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا خواهرم بوده و اگه قبل از ماجراي تهمت و این حرفا یونجین با کسی دعوا یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد یونجین هیچ دعوایی اون هم جلوي در خونمون داشته باشه.. دکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهاي دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه و یونجین لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه- ببینید من نمیخوام براي تبرئه ي خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه یونجین قبل ازمرگش با کسی حرف زده و حتی دعوا هم داشته.. دکتر با کنجکاوي میگه: و اون دلیلا چی هستن؟- هان وقتی مشخصات یونجین رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته تو تن یونجین دیده بودم... دومین دلیلم اینه که یونجین اکثر روزا توي چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم یونجین رو از هان پرسیدم بهم گفت قهوه اي بوده یعنی اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزاي آخر که بی حوصله بود حوصله ي میکاپو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ي من این بود هان میگفت حدود یک سال از اون ماجرا میگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که یونجین زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غیرممکنه اگه اون یه ماه رو...دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توي همون روز اتفاق افتاده باشه... سري تکون میدم.. دکتر: اما امکانش کمه- نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیاده.. دکتر: چی؟- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ي کوچولوي پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اونروزي که یونجین خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه به حرفام توجه کرده باشین هان در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال وروزم خیلی خراب بود... ولی با همه ي اینا با خودم گفتم شاید منظور هان از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدرم اونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیف پولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود بهش نشون دادم اما  گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و ازطرفی چون عکس یونجین هم تو کیفم خودنمایی میکرد هان با دیدن عکس یونجین سریع عکس العمل نشون داد و گفت مطمئنه این زن همونیه که جلوي در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه اي بوده و از اونجایی که توي عکس یونجین لنز آبی زده بود هان بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرد.. دکتر متفکر میگه: میشه گفت حق با توهه- با توجه به حرفاي هان و همینطور تاریخ وقوع اتفاقات و مشخصات ظاهري یونجین میتونم این احتمال رو بدم که یونجین قبل از مرگش کسی رو ملاقات کرده.. دکتر: هان در مورد شکل ظاهري دختر چیزي نگفت؟- به جز اینکه یه عینک آفتابی بزرگ به چشماش زده بود چیز قابل ملاحظه ي دیگه اي نگفت...دکتر: به نظرت عجیب نیست یه پسربچه بعد از یک سال مشخصات لباس یه نفر رو به یاد داشته باشه؟- شونه امو بالا میندازمو یگم: شاید دلیلش این بود که یونجین همیشه لباسهاي عجیب و شلوغ میپوشید... یونجین  رنگهاي تند... مدلهاي عجیب غریب... آرایش غلیظ رو به هر چیزي ترجیح میداد... من هم که اون موقع ها آخر شیطنت بودم مدام اذیتش میکردم... حتی لباسهاي تو خونش هم متفاوت بود... اما در مورد اون شخص ناشناس، هان به جز عینک آفتابیه اون زن چیز دیگه اي یادش نبود... البته چرا یه چیزدیگه هم یادش بود.. دکتر: چی؟- کفشهاي پاشنه بلند اون زن... چون اون روز هان با مسخره بازي بهم گفته بود اونقدر کفشاي اون زن پاشنه بلند بودن من میترسیدم بیفته.. دکتر: که اینطوربه آرومی سري تکون میدمو هیچی نمیگم.. دکتر: اون روز کسی به جز یونجین توي خونه نبود؟- اگه کسی توي خونه بود که اصلا نمیتونست خودکشی کنه.. دکتر: ازش نپرسیدي که یونجین و اون دختر چی میگفتن؟- چرا پرسیدم.. چیزي زیادي نمیدونست... فقط گفت یکی از دخترا که بعد فهمیدم یونجین هست خیلی عصبانی بود و به خانمه میگفت: محاله... و از یه اسمی به نام تهیون حرف میزد که فکر کنم منظورش همون تهیونگ بود...چون یه خورده باهاشون فاصله داشت قشنگ متوجه ي حرفاشون نمیشده... دکتر: یونجین اون دختر رو توي خونه هم برد؟سري به نشونه ي آره تکون میدمو میگم: مثله اینکه بعد از مدتی اون شخصی که براي من مجهوله هان رو دید و به یونجین چیزي گفت... که باعث شد یونجین ساکت بشه و نگاهی به هان و اطراف بندازه و حتی هان میگفت یونجین به نشونه ي تائید حرف اون طرف سري تکون داد و اون دختر رو به داخل خونه برد.. دکتر: مطمئنی حرفاي اون پسربچه درسته؟- اون یه بچه ست ممکنه کلی از ذهن خودش خلق کنه... باز هم میگم مطمئن نیستم ولی در این حدمیتونم بگم که امکانش زیاده که کلیات ماجرا درست باشه....

no one was like youWhere stories live. Discover now