پارت شونزدهم

119 34 0
                                    

انقد به سیستم خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روي میز میذارمو چشمامو میبندم.. زمزمه وار میگم: پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هم میکنم نمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرم. با صداي بسته شدن در از خواب میپرم... یونگی رو جلوي در میبینم که با پوزخند نگام میکنه..یونگی: سرعت عملت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردي که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو باخیال راحت خوابیدي.. یه چیزي ته دلم میگه: بیچاره شدي؟میخوام چیزي بگم که خمیازه نمیذاره... جلوي دهنم رو میگیرمو خمیازه اي میکشم.. یونگی خندش میگیره ولی سعی میکنه جدي باشه.. یونگی: چاپشون کردي؟با ترس و لرز میگم: راستش.. خواب موندم.. سري تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برم.. نمیدونم چه جوری بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردم.. یونگی: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟- راستش... چه جوري بگم....یونگی با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزي شده؟سري تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نه.. با کلافگی میگه: مثله بچه ي ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم... انگار متوجه ي حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟- باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندم.. با داد میگه: منو مسخره ي خودت کردي؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زوداین ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم- باور کن از روي قصد نبود.. یونگی: چه سهوي چه عمدي... من الان باید چیکار کنم؟- امشب همه رو آماده میک.....میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداري پات رو از شرکت بیرون بذاري.. با ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزي هم بدهکار شدم؟نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدم.. یونگی: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ي ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقه اي همینجور تایپ میکنم که با صداي یونگی یه خودم میام.. یونگی: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ي بعد از این خبرا نیست.. با تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتاي شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن.. باورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینه.. با دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیستبا لحن شادي میگم: قول میدم قبل از 12 تمومش کنمو بفرستم.. با اخم سري تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شده باشه ي زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به سیستم وصل میکنم... فایل رو توفلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم سیستم رو خاموش میکنمو برگ هاي ترجمه شده رو به همراه فلش داخل کولم میذارم... یونگی همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمت.. میز یونگی حرکت میکنم.. با لحن خشنی میگه: کجا؟بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: براي برداشتن کار.....وسط حرفم میپره و با لحن آرومتري میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشه.. سري تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیبم میذارم رو یکیش هم با خودکاري که روي میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روي میز میذارمو به سمت یونگی حرکت میکنم... همینکه به یونگی میرسم کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و نگاهی به شماره ي من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشم نمیاد مسائل شخصی رو مسال کاري تاثیر بذاره.. سري تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... یونگی به سمت منشی میره و میگه: خانم هان در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟بدون اینکه توجهی به ادامه ي حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... همونجور که نفس نفس میزنم ازساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توي راه به یه فروشگاه میرمو یه شیرکاکائوي کوچیک بایه کیک میخرم تا توي اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودم رو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده...به زور یه جاي خالی پیدا میکنم و خودم رو روی صندلی پرت میکنم و تا رسیدن به مقصد به اتفاقات امروز فکر میکنم..
__________________
بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن و یه خورده هم پیاده روي بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ي موردنظر میرسونم...وقتی به طبقه ي مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکربودم اصلا متوجه ي آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر به جز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزي بگه که بادیدن قیافه ي من حرف تو دهنش میمونه.. لبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاین.. با اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزي نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونه..به سمت  اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همه از دیدن قیافه ي کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکه منتظر اجازه اي از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشم.. دکتر که پشت من مشغول تماشاي خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...با ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام خانم دکتر.. سري به نشونه ي سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردي؟همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردن.. دکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدي؟ میگم: نه ... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدم.. با قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روي من میشینه و میگه: چی شده؟- چیز چندان مهمی نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوري رامم کنن.. با حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزي ازش نمیفهمم.. با صداي بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمن.. لبخندي میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟- چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردم.. دکتر میخواد چیزي بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ي دیگه قراره یه مرد بیاد منو با خودش ببره حالا اینکه کیه و واسه چی منو میخواد با خودش ببره رو نمیدونم خودمم.. منم که مخالفت کردم اون هم این بلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوي بابات رو بگیره.. آهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هواي من رو داشته برسه چه برسه به اون خونه.. دکتر با ناراحتی به گوشه ي لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط براي یه نه گفتن....میپرم وسط حرفشو میگم: نه خانم دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادي تو این مدت افتاده.. دکتر: یه سوال- بفرمایید.. دکتر: میشه گفت همه ي اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ي تو مربوط هستن؟از روي مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندي میزنمو کولم رو روي مبل پرت میکنم.. دکتر: اتفاقی افتاده؟- اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟لبخندي میزنه و میگه: راحت باش.. به سمت پنجره حرکت میکنم.. دکتر: جوابمو ندادي.. وقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب هودیم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمون امروز خیلی خوش رنگه... لبخندي رو لبم میشینه.. همونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوط به گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزي که دیگران اون رو تموم شده میدونن به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توي حال و آینده ي من تاثیر داره... مثله یه نفر که توي یه تصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ي همیشه تو زندگی طرف میمونه... نگامو از آسمون میگیرمو به آدماي تو پیاده رو زل میزنم.. دکتر: بعضی مواقع حرفات زیادي ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنن... وقتی اینجوري حرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوام.. ولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد...به سمت دکتر برمیگردم... لبخندي میزنمو میگم: سادست.. دکتربا تعجب میگه: چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده اي در من وجود نداره... حرفاي من پییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درك نیستن دلیلش اینه که از گذشته ي من چیز چندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزي که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... براي درك حرفاهاي ساده ي من یا باید جاي من باشین یا بایدتجربه هاي من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جاي من باشین نه تجربه هاي تلخم رو تجربه کنید.. دکتر: یعنی اینقدر تلخه؟به طرف مبل قدم برمیدارموشونه اي بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنید.. دکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدي.. آهی میکشمو به ارومی روي یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟دکتر: تا ایمیل.....
دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومد.. دکتر سري تکون میده منتظر میشه... وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم- اون روز اونقدر گریه و زاري کردم که حالم بد شد...چشمامو میبندم هنوز هم چهره ي شرمنده ي تهیونگ رو جلوي خودم میبینم... تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبت شده... لحظه اي که تهیونگ از جاش بلند شد... لحظه اي که با بی حواسی براي چیزي که سفارش ندادي بودیم چندتا اسکناس از جیبش در اوردو روي میز گذاشت... لحظه اي که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستم گرفت... لحظه اي که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد... لحظه اي که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالی نیفتم... هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمه... تهیونگ: جیمین خواهش میکنم آروم بگیر.. گریه هاي اون لحظه تا آخرعمرم از ذهنم پاك نمیشن- چه جوري تهیونگ... چه جوري آروم باشم... یکی داره با من بازي میکنه و من نمیدونم کیه... تهیونگ: آروم باش جیمین... باور کردم... خودم همه چیز رو درست میکنم.. - اخه چه جوري... اون لحن بیانش هم شبیه منه... آخه کسی رمز ایمیلم رو نداره.. تهیونگ: هیس... ساکت باش جیمین... لطفاً آروم بگیر.. - تهیونگ اگه یونگی هم بفهمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟تهیونگ: جیمین تمومش کن... من فهمیدم اشتباه کردم... یونگی هم باورت میکنه- نه... نه... همه چیز زیادي واقعیه... اصلا میدونی چیه؟... تو همین الان هم باورم نداري.. چشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم...تهیونگ هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم... اصلا دست خودم نبود...یکی ته دلم میگفت وقتی تهیونگ باور کرده لابد بقیه هم باور میکنن...تهیونگ هم ترسیده و عصبی بود.. اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توي اون لحظه احساس من و تهیونگ یه چیز بود... ترس...آره من ترس از دست دادن یونگی رو داشتم و تهیونگ از نداشتن یونجین میترسید... من با گریه خودم رو خالی میکردمو تهیونگ همه چیز رو تو خودش میریخت... نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود... فقط میدونم به هدف نهاییش رسید...اون روز انقد حالم بد شدکه به ماشین نرسیده از حال رفتم و دیگه متوجه ي هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدم خودم رو روي تخت بیمارستان و تهیونگ رو هم کنار خودم دیدم.. حرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی تهیونگ از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوي چشمم به نمایش در میان... تهیونگ: جیمین بالاخره به هوش اومدي.. -تهیونگ من اینجا چیکار میکنم؟تهیونگ: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت بیمارستان دکتر برات سرم نوشت-تهیو......تهیونگ: بهش فکر نکن حلش میکنم... با حرف داکتر به خودم میام... دکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟- چرا... به دو نفر از دوستام گفتم... یکی هوسوک که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم سوبین که به جز اینکه تودانشگاه با هم بودیم همبازي دوران کودکیم بود... دوستاي زیادي داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم..البته با سوبین خیلی صمیمی تر بودم... به هوسوک هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد سوبین... من و هوسوک و سوبین تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد سوبین رو کمتر میدیدم.. سال آخر دانشگاه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه... میگفت میخوام مستقل بشم.. بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت... از همون روزاي اول که اومده بود دانشگاه دوست داشت خودش کاراشو انجام بده اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنه... دکتر: اگه با هوسوک زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟اول به سوبین گفتم بدون هیچ شک و تردیدي باورم کرد... باهام اشک ریخت...  من رو بغل کرد و بهم دلداري داد... ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد نمیخواستم هی مزاحمش بشم.. کم کم هوسوک با دیدن حال و روزم مشکوك شد و شروع به کنجکاوي کرد من هم که محتاج یه نفر بودم که درکم کنه دلم رو به دریا زدمو ماجراي اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و هوسوک بیشتر از قبل شد... سوبین هم در حاشیه بود ولی بیشتر با هوسوک حرف میزدم نمیخواستم سوبین رو از کار و زندگیش بندازم... هرچند خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد... تنهاکسی که لحظه به لحظه با من همراه بود هوسوک بود...هوسوک تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کرده... سري تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو... اتفاق بعدي چی بود؟- یه هفته از ماجراي اون ایمیلا میگذشت.. من وهوسوک بارها سر مسئله ي ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه اي نداشت... یه چیزایی هنوز که هنوزه براي خودم هم گنگه...مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ي ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنهابودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم... اشتباهات من توي شیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با هوسوک حرف زدم ولی نتیجه اي نداشت.. بعضی شبا هم با سوبین سر مسئله ي دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... سوبین حرفایی میزد که به ظاهر منطقی به نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی براي اثبات حرفامون نداشتیم... سوبین میگفت صد در صد کار یکی ازآشناهاست...
و بیشتر سر دوستام تاکید داشت... نمیدونست کدوم یکی از دوستام فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشته.. دکتر سري به نشونه ي مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشت.. حرفاي سوبین تو گوشم میپیچه.. سوبین: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده - چه ربطی داره آخه... چرا چرت و پرت میگی... سوبین: هنوز نفهمیدي پسره ی خنگ؟- چی رو؟.. سوبین: به نظر من کار یکی از اون دوستاي بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو...یونگی بد تیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنن- سوبین!!! -سوبین: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و هوسوک باهاشون راحتی؟- یعنی چی؟ سوبین: یعنی اجازه میدي از لب تاب و وسایل شخصیت استفاده کنن؟ - منظورت اینه که........سوبین: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه- آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم روهک کنه... یعنی میخواي بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرده؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشه.. سوبین: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوري که این کارو با تو کرده... ولی با همه ي اینا حواست بهتره حواست به همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به یونگی و خونوادت بگو- میترسم سوبین... میترسم بهم شک کنن.. صداي عصبی سوبین رو میشنوم.. سوبین:آخه احمق جون همه که مثل تهیونگ نیستن... عصبانیت بی مورد تهیونگ دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اون با این مسئله برخورد کنن... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاري... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیري کنن... دکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟- نه.. یعنی چه جوري بگم... حرفاي سوبین راضیم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوري ماجرا رو به یونگی و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجه اي نرسیدم که چه جوري باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ي دیگه اي هم برام نمونده بود... میدونستم حق با سوبینه اما نمیدونستم چه جوري موضوع ایمیلا رو مطرح کنم.. اون روز صبح کلاس داشتم... زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به هوسوک هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش روبرسونه... زودتر از هوسوک به دانشگاه رسیدمو توي محوطه ي دانشگاه منتظرش شدم... هوسوک یه ربع بعد از من رسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده... من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجراکردم... بهش گفتم که میخوام همه چیز رو براي خونوادم تعریف کنم حرفاي سوبین رو هم براش گفتم... هیچی نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود... وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم دادجوابش فقط همین بود...  «کاري که فکر میکنی درسته انجام بده» اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم...اول تا آخر با هوسوک در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به تهیونگ خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا روبه خونواده بگم...دکتر: عکس العملش چی بود؟- خیلی خوشحال شد و بهم پیام داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم... بعدش هم به یونگی زنگ زدموگفتم با تهیونگ به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم... هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتم.. نگران نباش مسئله ي چندان مهمی نیست...دکتر: آخه چرا این حرف رو زدي؟- نمیخواستم نگرانش کنم... ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم... هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتی اگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشد.. بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه...بعد از خداحافظی از یونگی هوسوک رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهاي یونجین، چشمهاي سرخ شده ي بابا، عصبانیت مامان و اخمهاي در هم برادرام مواجه شدم... توي اون لحظه توي دلم با خودم میگفتم « خیلی دیر تصمیم گرفتی جیمین... خیلی » میدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمه.. دکتر: پس بالاخره اقدام بعدي رو کرده بود؟- آره... عکسهاي من و تهیونگ رو واسه یونجین فرستاده بود... دکتر: کدوم عکسها؟- از ترس من در شب دزدي سواستفاده کرده بود... وقتی شب دزدي از ترس به تهیونگ چسبیده بودمو ول کنش نبودم اون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و تهیونگ عکس میگرفت... تو اون عکسا من تو بغل تهیونگ بودمو زاویه عکسا اصلا خوب نبود انگار داشتیم همو میبوسیدیم... لحظه هاي بدي بود ... اون هم خیلی بد... ده دقیقه بعد از من تهیونگ و یونگی هم رسیدن... یونگی با دیدن عکسا با ناباوري به من و تهیونگ خیره شده بود... تهیونگ رنگ به رو نداشت... من هم خیلی ترسیده بودم.. یه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره... ناله هاي یونجین بدجور دلم رو میسوزونه... یونجین: تهیونگ اینا همش الکیه مگه نه؟تهیونگ با سردرگمی حرف میزد: یونجین ادیت نیست و.........یونجین: چی میگی تهیونگ؟ یعنی چی ادیت نیست؟بابا: جیمین اینجا چه خبره؟
- بابا اونجور که شماها فکر میکنید نیست... هنوز نگاه سرد یونگی رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه- یونگی باور کن داري اشتباه فکر میکنی.. یونگی: تو از اشتباه درم بیار... تو بگو این عکسا چی میگن؟- این عکسا واسه شبه دزدیه... من خیلی ترسیده بودم... از ترس این عکس العمل رو نشون دادم... میتونی از تهیونگ بپرسی.. یونجین: جیمین.......- یونجین باور کن من کاري نکردم...خودت میدونی چقدر یونگی رو دوست دارم.. یه لحظه خودت رو بذار جاي من... من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.. شماها نبودین.. یونگی هم نبود... تنها کسی که.......یونجین: اصلا چرا اونشب خونه ي خاله نرفتی؟...- یونجین.......یونجین: چیه؟... لابد همه ي اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازي بود...- یونجین اگه من و تهیونگ با هم ارتباطی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیم... یونجین:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین... - یونجین؟.. مامان: یونجین و چی؟... یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین... بهم بگو چرا اون روز خونه ي خالت نرفتی؟- شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاد..  اون روز خیلی بحث کردیم... همه سعی در متهم کردن من و تهیونگ داشتن... من و تهیونگ حتی موضوع ایمیلها روهم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه براي تهیونگ براي من... یونجین که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولی وقتی تهیونگ باهاش حرف زد نظرش عوض شدو من رو متهم کرد..

no one was like youNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ