پارت چهارم

146 38 12
                                    

آیو به خود شیرینی میگه: خاله پس من چی؟صداي مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو بهش میگه: تو رو مثله یونجینم دوست دارم عزیزم.. دلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ي تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟با صداي جیغ جیغوي آیو از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدي منه... میدونم از جیمین دل خوش یندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه جیمین رو هم با خودتون بیارین لبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه آیو همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و یونگی رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده اي بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت یونگی رو نداري... بعضی وقتا حس میکردم عاشق یونگی شده.. همیشه باهام سرجنگ داشت...بعد از اون بلایی که سرم اومد آیو بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوي آیو و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافت کاري هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاري نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کم ساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارك و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کمتو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون آیو تو همه ي مهمونیا با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه هاي تمسخرآمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که آیو تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعاي مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه اي برام کشیده با صداي داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي بقیه حرفاشون نشدم بابا: حرفشم نزنید عمو: منم دوست ندارم جیمین تو مراسم باشه... اما حق با آیو هستش درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشه بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه بابا: اما داداش... عمو: بخاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزي ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگن پوزخندي رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توي این موقعیت عموي من به فکر حرف همردمه... چقدر بدبختم که به جاي اینکه خونوادم براي من نگران باشن براي حرف مردم نگرانن... آخه یکی نیست بهشون بگه اگه پسرتون خطا کار بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترك کرده بود... حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنن... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ي بیشتر چیزي برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره اي که جیسو بهم داده تماس میگیرم تا بهش بگم که کارش اوکی شده..
__________
بعد از چند دقیقه گوشی رو قطع کردم بیچاره خیلی خوشحال شدو چقد ازم تشکر کرد.. واقعا خوشحالم که تونستم براش کاری کنم..
گوشی رو کنار میزارم.. بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... دراتاقم رو قفل میکنمو خودمو روي تخت پرت میکنم... صداي بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم...دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارك... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هم میره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تا اونجایی که من یادمه چان مرده.... خودم چند باري رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با یونگی... پس اون شخص کی بود... زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟چرا داداش چان باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جاي سواله؟... با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با چان نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهري باشه... اون شخص براي من غریبه اي بود که تو ذهن من جز آدم بداي داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم یاد چان میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «جیمین تو سنگدل ترین آدم روي زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبم میشینه...«جیمین تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... » اشک توی چشمام جمع میشه «جیمین چرا جلوي پام سنگ میندازي... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم ».... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... یاد حرف هوسوک میفتم... «جیمین میدونی امروز بچه ها رفتن مراسم خاکسپاری چان».... حرفاي سوبین تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ چان با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگهد لداري ها و محبتهاي یونگی نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم...چان آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود... زیر لب زمزمه میکنم: چان کسی که تو عاشقش بودي خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدي... ای کاش.. از روي تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوي میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روي تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزي که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهاي آشنا فکر میکردم..
چان : جیمین چرا نمیخواي قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم
- تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته هاي خودت به هیچکس فکر نمیکنی...
چان: اي کاش میفهمیدي که عشقم واقعیه
- من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیاي یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخواي دنیاي یه نفر رو ازش بگیري... چرا میخواي یه عشق دو طرفه رو خراب کنی...
چان دستاشو لاي موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی
- این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغه
چان: چون دروغه.. تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره اي واستادم... ترس همه وجودم رو گرفته..
صداهاي چان مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیاي کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»...
صدا ها مدام تکرار میشن.. دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن ... بس کن...جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبري از دره و چان و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ي صورتم خیسه... از روي تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر پسر توي آینه نگاه میکنم... چقدروضعم افتضاحه آهی میکشم قطره هاي درشت عرق روي پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزي ازشادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین باری که وزنموگرفتم فقط 53 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توي آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روي اون میشینم یاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوري دوباره ي اون صحنه هااشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز شش صبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونم کارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاري که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنن تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزي براي نهارم بردارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم..
_________
بعد از اینکه صبحونمو خوردم.. کارام و انجام میدم و از خونه میزنم بیرون..
روز سختی رو در پیش دارم اي کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدي آیو برم... هر چند من هر وقت چیزي رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه... اون از یونگی... اون از رفتار دیشب عمو...امروز باید خیلی قوي باشم... درسته یونگی همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه... دنیاي ما خیلی وقته از هم جدا شده آهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگارمتوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی ازاتوبوس پره... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... ازفردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکاي شرکت برسم... بقیه راه رو هم پیاده روي میکنمو حدوداي یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوي باشم ولی باز با واردشدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی یونگی میرم سرش پایینه داره چیزي مینویسه- سلام سرشو بالا میاره و میگه: سلام... امري داشتین؟با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم لبخندي رو لباش میشینه و میگه: شما آقای پارک هستین.. درسته؟
سري تکون میدمو میگم:بله
بادست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... جناب مین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنن...
- مسئله اي نیست با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با یونگی تماس میگیره و بهش اطلاع میده... اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته براي دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد منشی هم براي دهمین بار بهم میگه: آقای محترم گفتم تشریف میارن... بعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوي خودت تماس گرفتم..لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته... با ناراحتی با انگشتاي دستم بازي میکنم که صداي قدم هاي کسی رو میشنوم.. یونگی رو میبینم که باجدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن یونگی از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که یونگی بی توجه به من به سمت منشی میره
منشی: سلام جناب..یونگی سري تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارم
منشی: اما جناب پارک خیلی وقته منتظر شما هستن
یونگی با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن.. و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرش میبنده با ناراحتی به در بسته نگاه میکنم منشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین با ناامیدي دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم... تمام این چهار سال منتظر بودم که یونگی برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم که باهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا یونگی بیاد... بیاد و بگه جیمین من برگشتم... برگشتم که جبران کنم... برگشتم تا دوباره همه دنیاي من بشی... آره... همه ي این چهار سال منتظر بودم تا با همه ي وجودم ببخشمش... بدون هیچ چشم داشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم که یونگی برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز آیو با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوي چشماي آیو ... جلوي پوزخند خانواده... یه هفته حالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیز دیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن... با صداي منشی به خودم میام که میگه: میتونید برید داخل مثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي گذر زمان نشدم... از روي صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم...سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به درمیزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... بعد از چند ثانیه صداي خشک و صد البته جدي یونگی رو میشنوم - بفرمایید
نفس عمیقی میکشم و با دستای لرزون درو باز میکنم...

no one was like youWhere stories live. Discover now