•جیمین•
خودم رو جلوی خونه میبینم،باورم نمیشه این همه مسیرو پیاده اومدم.. در خونه رو باز میکنم آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم.. سعی میکنم بعد اون همه حرفایی که به یونگی زدم آروم باشم.. خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوي عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره اي نداشتم... هر چند خیلی چیزاي دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد..
امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازي مسخره ايکه شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازي رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد... به در ورودي میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره...لبخندي رو لبم میشینه... واسه ي اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونن تا من رو به زور به مهمونی ببرن... مثله اینکه عمو براي اولین بار حریف بابا نشد... لبخندي رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم..«ساعت 9 آماده باش... جونگکوک میاد دنبالت... »همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه آه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار ...« لباس روي تختت هست براي امشب همون رو بپوش زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذي رو که با دست خط کای نوشته شده و به در چسبیده در میارم...دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم... یه جعبه روي تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روي میز میذارمومیخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناري کولمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم...با دیدن شماره ي هوسوک لبخندی رو لبام میشینه جواب میدمو میگم: بله؟..هوسوک با لحن شادي میگه: سلام جیمین جونم.. با شنیدن صداي شادش منم یکم روحیم عوض میشه با لبخند میگم: سلام هیونگ... چه عجب یادی از ما کردی با داد میگه: یاااا حالا خوبه من همش به تو زنگ زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه زنگی هم نمیزنی خندم میگیره... راست میگه... صداي ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرا اونجور یواشکی میخندي... راحت بخند...با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صداي بلند میخندم.. بعد از چند دقیقه ای که با هم صحبت کردیم بهش گفتم که باید قطع کنم و برای مهمونی آماده شم.. هوسوک با خوشحالی میگه: وای بالاخره تصمیم گرفتی از اون خونه بزنی بیرون ایول... بهت امیدوار شدم.. لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداري پاتو از خونه بیرون بذاري؟.. با نگرانی میگه: جیمین مگه قراره کجا بری؟
-نامزدي آیو.. لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ي لوس و ننر رو میگی؟
- هیونگ...+ چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که براي پوشوندن ضعف هاي خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه... واقعا براش متاسفم
با هوسوک موافقم اما چی میتونم بگم... هوسوک وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه آخه به تو چه اون مهمونی؟ اصلا نمیخواد بری که اونجا اون دختره ی نچسپ بشینن با دوستاش تو رو اذیت کنن ها؟ دیگه هیچ جایی نبود که تو بری؟
-هیونگ به نظرت اگه میتونستم نرم،میرفتم؟ من از خدا که اونجا نرم..
یهویی لحنش تغییر میکنه و میگه:باز هم اجبار؟!
لبخند تلخی میزنم و میگم:خودت میدونی اگه میان به زورم که شده منو با خودشون میبرن..
هوسوک:ای کاش الان پیشت بودم..
با مهربونی میگم:هیونگ اگه هم بودی کاری از دستت ساخته نبود که..
هوسوک:زنگ زده بودم بگه که برناممون جلو افتاده.. نامجون همه ی کارارو کرده و برای آخر هفته بلیط داریم که با این حرفت حالم گرفته شد.. با خوشحالی میگم:وای راست میگی؟ این بهترین خبری بود که امروز میتونستم بشنوم.. فقط حتما ساعت پروازتون رو بهم اطلاع بده که وقتی میاین من فرودگاه باشم.. باشه هیونگ؟
هوسوک: باشه فسقلی.. راستی فکر کنم یه چیزی یادت رفته
-چی؟+یونگی و خانوادش...
+سعی میکنم با شندین اسم یونگی خونسرد باشم... اصلا حواسم به این نبود که خانواده ی یونگی هم امشب اونجا حضور دارن..پس آیو در اصل برای همین خواست که منم توی اون مراسم باشم..
خانواده ی یونگی و پدر بزرگ من قبل از اینکه حتی من با یونگی آشنا شم با همدیگه ارتباط نزدیکی داشتن و قطعا امشب هم اونا میان.. و یونگی هم با نامزدش... دلم به حال خودم میسوزه.. امشب معلوم نیست چه چیزاییی رو باید تحمل کنم... اشک توی چشمام جمع میشه.. کاش میشد نرم ولی حیف که راه چاره ای نیست... هوسوک که صدای از من نمیشنوه با نگران میگه: جیمین.. حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: خوبم هیونگ.. اگه اجازه بدی من دیگه برم آماده شم.. تا همین الانشم دیر کردم...
هوسوک:باشه.. فقط مراقب خودت باش باشه؟ اصلا هم به حرفاشون اهمیت نده خب؟
-باشه هیونگ تو هم مراقب خودت باش.. فعلا...+فعلا...
گوشی رو قطع میکنم و زیر لب میگم: جیمین تو میتونی...
_____________
چند دقیقه ای از آماده شدنم گذشته بود.. لباسای که برام گذاشته بودن رو پوشیده بودم..یه پیراهن ساده ی سفید با شلوار جذب مشکی.. به جز اینا یه ربان مشکی براقم توی جعبه بود که برای دور گردنم بود.. اول نمیخواستم اونو ببندم ولی خب نمیدونم چیشد که گفتم اشکال نداره بزار همین یه امشب رو دلم خوش باشه.. و ربانه هم واقعا به گردن سفید و کشیدم میومد.. در اتاقو باز کردم و به سمت سالن رفتم که اونجا منتظر جونگکوک باشم.. همین که رسیدم یه دفعه در وردی باز شد و جونگکوک وارد شد..با تعجب به ساعت نگاه کردم هنوز یه ربع مونده بود که ساعت 9 شه.. جونگکوک سرش پایینه و متوجه من نمیشه همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...با صداي سلام من به خودش میادهمین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردي؟با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدي سریع بریم انگار از جواب من قانع شده چون سري تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم زیر لب باشه اي میگمو به سمت مبل میرم... جونگکوک هم به سمت اتاقش میره... روي یکی از مبلا میشینمو منتظرش میشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم جونگکوک بهترین گزینه براي منه... جونگکوک عاشق مامان و باباست...تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمان هایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاري میکنه... حتی یادمه اون روزاي اول پا به پاي یونگی براي اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توي کیفم همه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... جونگکوک در روزهاي عادي نسبت به من بیتفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه درمورد من بد نمیگه... فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صداي بقیه نفرت موج میزنه وهمین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند جونگکوک هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاري به کارم نداره خودش خیلیه... با صداش به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده اي زده و کنار در سالن واستاده.. جونگکوک: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روي مبل بلند میشم و به سمت درسالن حرکت میکنم...
____________
بعد از گذشت30 دقیقه رسیدیم.. مراسم رو خونه ی پدر بزرگم برگزار کرده بودن..
پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده.. بهت زده میگم: من که اجازه ندار......جونگکوک با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زده دیگه چیزي نمیگمو پیاده میشم... ماشینهاي زیادي اطراف خونه پارك هستن... بعد از پیاده شدن من جونگکوک هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه جونگکوک کاري برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم اون هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره..
جونگکوک به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفتو با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشترمیشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکاي در رسیدیم که جونگکوک به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامانو بابا رو ناراحت کردي من میدونم و توسري تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردي تصنعی میگم: حواسم هست بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم.. با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توك مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن...بعضیاشون براي جونگکوک سري تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه لبخندي به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... پشت سر جونگکوک حرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش وپلا هستن... جونگکوک به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باري که به سمتش رفتم منوبدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه اي به اسم جیمین ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینموکاري به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام هاي بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ي سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادي این طرف نیستن...تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن....تقریبا همه ی کسایی که میشناختم اومدن به جز یونگی و خانوادش.. و صد البته نامزدش.. حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه اي رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه اي جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافه که منتظر کسی باشم لبخندي میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ي یونگی وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاترمیره پسر با خونسردي میگه: من ه......هیچی از حرفاي پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ي حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد...مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ي دختري... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش... بدون اینکه متوجه ي حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوي یونگی حلقه کرده و با عشوه میخنده... با صدای خدمه ای به خودم میام که میپرسه اگه چیزی لازم دارم بهش بگم.. با سرم بهش اشاره میکنم که چیزی نمیخوام.. سری تکون میده و از من دور میشه.. نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبري از پسره نیست برام مهم هم نیست ولی اون چیزي که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ي نامزد یونگیه... عجیب برام آشناست...فقط نمیدونم کجا دیدمش آیو که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهاي آهسته به طرفم میادو با پوزخندمیگه: سلام با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشه حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم لبخندي موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟با خونسردي میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم.. آیو رو مبل کناري من میشینه و میگه: بالاخره پسر خالمی باید یه نظري بدي
- نظر خاصی ندارم... با حرص میگه: حسودیت میشه؟با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتاراي بچه گونه ي تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظري درموردش بدم این کجاش نشون دهنده ي حسادته با اخم میگه: یه کاري نکن مثل دفعه ي پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ي نامزدت میگن عجب دختري بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره...
آیو : هنوز هم مغروري... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبري نگاه تمسخرآمیزي بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ي تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی.. چشمام به نامزد آیو میفته.. داره به طرف ما میاد.. قیافه ي معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده ي پولداري هست... آدم بدي به نظر نمیرسه...آیو میخواد چیزي بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه پسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام.. به احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام... بهتون تبریک میگم لبخندي میزنه و میگه: ممنون مبعد برمیگرده سمت آیو میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟
آیو دستشو دور بازوي پسره میندازه و میگه: پسر خالم... جیمین
پسر: من هم چانگبین هستم خودتون که میدونید نامزد آیو لبخندي میزنمو سري تکون میدم پسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهموناي دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیم..
آیو: یه لحظه عزیزم... قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر جیمین رو هم بپرسیم؟چانگبین لبخندي میزنه و میگه: حق با توهه گلم.. با تعجب نگاشون میکنم که آیو ادامه میده: بالاخره تو پسرخالمی باید تو هم نظر بدي... من و چانگبین و لیا و یونگی تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه جیمین؟ البته نظر بابابزرگ بود...آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندي میزنمو به سختی میگم: عالیه... چی از این بهتر.. آیو با چشمهاي گرد شده بهم نگاه میکنه... از این همه بی تفاوتی من در تعجبه... نمیدونه که به زور سرپا موندم.. خدا رو شکر چانگبین میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به پسر خالت سر میزنیم... میدونم پسر خالت رو خیلی دوستش داري اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم از این حرفش پوزخندي رو لبام میشینه.. با تمسخر میگم:آیو جان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داري اما بهتره یه خورده به مهموناي دیگه هم برسی.. آیو با خشم نگام میکنه.. چانگبین با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین- ممنون... شما برید من هم بعدا میام... سري تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه و بعدش خطاب به آیو میگه: بریم عزیزم.. آیو چیزي نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ي نامزدش از من دور میشه.. با رفتنشون نفس آسوده اي میکشمو خودم رو روي مبل پرت میکنم زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه.. لیا... ...« من و چانگبین و لیا و یونگی تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم »... یاد حرف آیو میفتم اسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه هاي فامیل نیست... لیا.. لیا.. اسم تکی هم داره...مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزي یادم نمیاد... نگاموتو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... یونگی با جدیت رو مبل نشسته ولی لیا مدام با رزی حرف میزنه و میخنده...صداي یکی دو نفری رو دارم میشنوم که طبق معمول دارن راجب من بد گویی میکنن.. خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرض دید دیگران نیستم... اینقدر ازاین حرفا شنیدم دیگه برام عادي شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم وغصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنن نشون بدم...« من مطمئنم لیا خوشبختش میکنه »این حرفو یکی از همون زنای توی جمع میزد.. دوباره چشمم به یونگی و نامزدش میفته... یاد حرف اون زن میفتم لیا...اسمش عجیب آشناهه... خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره... لابد فقط چند بار دیدمش... ولی کجا...زیر لب زمزمه میکنم: لیا... لیا...جرقه اي تو ذهنم زده میشه.. یادم اومد.. وقتی دانشجو بودیم به اصرار سوبین به مهمونی یکی از دوستاش رفتیم و من این دختره لیا رو اونجا دیده بودم... تو اون مهمونی خیلی مسخره بازی درآوردیم.. ولی تا جایی که یادمه راجب اون مهمونی و آدماش حتی لیا با یونگی صحبت نکرده بودم.. فقط گفته بودم تولد یکی از دوستای سوبین میرم.. چرا بین این همه آدم لیا باید نامزد یونگی باشه؟! زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه لیا یا یه نفر دیگه.. یاد سوبین میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده.. نگام به سمت مبلی کشیده میشه که یونگی و لیا اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازي میکنم دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه یونگی ... نه لیا... نه سوبین... نه حتی خودم صداي قدمهاي کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صداي قدمهاش بی نهایت آشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه...یونگی با مسخرگی لبخندي میزنه و میگه: به به جناب پارک بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخراي دیگران بیتفاوت باشم اما از اونجایی که یونگی و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ي اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدي بهم دست میده... یونگی: قبلنا مودب تر بودي یه سلامی میکردي زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم... یونگی با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدي... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودي با خونسردي سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین.. نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعاي خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم.. یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟صداي لیا رو میشنوم... لیا: یونگی... عزیزم کجایی؟..یونگی: بیا اینجا گلم بعد با پوزخند ادامه میده گفتم یه خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم.. لیا با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه:عزیزم دلت میاد منو تنها بذاري؟یونگی: معلومه که نه عشق من...یونگی هیچوقت چنین آدمی نبود که توي جمع اینجوري حرف بزنه... صد در صد میخواد حرص من رو در بیار..لیا کنار یونگی میشینه سرش رو روي شونش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توي تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد ازاون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام لیا رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همون شخص جلوم واستاده و از یونگی میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه قبلا با یونگی رابطه داشتم هم دوست سابق سونبین ام...
یونگی: جیمین... بردار نامزد سابق تهیونگ.. سرشو از روي شونه هاي یونگی برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزاي سختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگم..یونگی با تمسخر نگام میکنه محاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف یونجین رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنی سرد میگم: ممنون بی توجه به لحن سردم با لحن شادي میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم.. منظورش رو از این مهربونیها درك نمیکنم... آخه کسی توي اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه... شنیدن این حرف با جوك برام هیچ فرقی نداره وقتی با چشماي یخی تو چشمش زل میزنم و چیزي نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...یونگی تک سرفه اي میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید..لیا با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: واي آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشم... به سردی میگم: اگه شرایطش رو داشتم حتما.. لیا با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی بعد خطاب به یونگی میگه: مگه نه عزیزم؟ یونگی با پوزخند میگه: آره گلم.. میخوام چیزي بگم که صداي زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره هوسوک لبخندي رو لبم میشینه... حتما انقد نگرانم بود طاقت نیاورد.. ببخشیدي میگم که لیا میگه: راحت باش.. یونگی چیزي نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم- سلام هـوبی..
هوسوک:سلام خوبی جیمین... مهمونی تموم شد؟ - نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزي بارم میکنه.. هوسوک: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردي و رو یه مبل یه نفره نشستی.. پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدي؟با لحن بامزه اي میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم
- من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفاي هوسوک گوش میدم... حواسم میره پیش یونگی و لیا...هوسوک : دلیلش روشنه ... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟
یونگی خم شده یه چیزی در گوش لیا میگه.. لیا هم با ناز لبخندی میزنه...
-نامزدش رو دیدم..+آشناس؟
-هم آره هم نه... یونگی بوسه ای به گردن لیا میزنه و بعد دستاشو روی شونه ی لختش میزاره.. لیا میخنده و چیزي بهش میگه که باعث میشه یونگی هم بخنده... هیچوقت یونگی رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم بعضی موقع به شیطنتام لبخندي میزد... یعنی واقعا عاشق لیا شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیره.. هوسوک: کیه؟- لیا
یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد - حق داري خود من هم اول نشناختمش... یادته روزاي آخر دوستیم با سوبین به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...هوسوک یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟..یونگی خم میشه و بوسه اي به شونه هاي لخت لیا میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم به سختی جواب میدم: آره
هوسوک: خوب... که چی؟نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد یونگیه... با داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن- چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونه... زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟ -اوهوم... اونقدر با هوسوک هیونگ حرف زدم و به مسخره بازیاش خندیدم که متوجه گذر زمان نشدم.. چه خوبه که هست.. همیشه سعی میکنه با حرفاش برای یه ثانیه هم که شده حال منو خوب کنه... مثل اینه موقع شامه.. میرم برای خودم یه خورده سالاد میکشم.. بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ي سالن برمیگردم... از همون فاصله یونگی و لیا رومیبینم... متاسفانه هنوز همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ي سالن رو واسه ي نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوي یونگی بشینمو به دلبري هاي لیا نگاه کنم... روي یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... ازبس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهاي سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یه خورده غذاي سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوري راحت ترم...
![](https://img.wattpad.com/cover/311694267-288-k231134.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
no one was like you
Fanficکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...