•جیمین•
روي تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم... کسی خونه نیست... خیرسرم توي راه هزارجور با خودم نقشه کشیدم که چه جوري موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبري از بابا نیست بلکه یونگی هم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیره... آهی میکشمو یاد حرفاي امشبم میفتم وقتی به حرفایی که بین من و یونگی رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره... باورم نمیشه اون همه حرف بهش زده باشم...نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ي حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از یونگی... کسی که بارها و بارها تحقیرم کرد... تا مرز تجاوز پیش رفت... بهش گفته بودم دست از سرم برداره... دور و برم نچرخه... سر به سرم نذاره... بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضاي غرور له شده اش فکر میکرد... هیچوقت به دل شکسته شده ي من فکر نکرد... نمیدونم اون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توي اون لحظه توي اون موقعیت توي اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوي چشمم به نمایش در اومدن... تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفاي تکراري یونگی دوباره حس میکردم... فقط خواستم براي یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن... شاید هیچ وقت هیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزي همه بفهمن اینا براي من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود... یادمه اون روز که اون مدارك رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی درمورد من یه جور قضاوت کرد... قضاوتها و تهمت هاي نا به جاي دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرك بی ارزش که همه اش دسیسه اي بیش نبودن... امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنن... آره دلیل من یه امید واهی براي اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود... با حرفاي امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم... من خیلی وقته تلاشی براي اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم...با اینکه حرفاي امروز دست خودم نبود ولی خوشحالم که این حرفا زده شد... امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم... امروز خودم رو..جیمین چهارسال پیش احساس کردم...میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهاي اولم رو هم خوب برداشتم.. با شنیدن صدایی از بیرون از فکر بیرون میام... صداي باز و بسته شدن در اتاق آچا و بابا رو میشنوم... بعد از چند دقیقه سکوت صداي بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صداي حرف زدن جونگکوک و کای شنیده میشه... کای با صداي بلند میخنده اما تو صداي جونگکوک بی حوصلگی موج میزنه.... صدایی از آچا و بابا شنیده نمیشه.... اینطور حدس میزنم که باباهنوز خونه نیومده... حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم... باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم...روي تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم... حوصله ي عوض کردن لباسام رو ندارم... از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو براي خودم خیالپردازي کردم از روي تختم بلند میشم... همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم- تو آدم بشو نیستی... مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدي مثل جنازه رو تخت افتادي و مدام به این و اون فکر میکنی... بعد انتظار پیشرفت هم داري همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم... یه دست لباس راحتی برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم... به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم... بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صداي بابا رو میشنوم... اصلا نمیدونم کی اومده... یه خورده استرس دارم... به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم... رنگم پریده
میگم: چته جیمین؟ میخواي در مورد مادرت بپرسی نمیخواي که گناه کنی یه لبخند زوري میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم... چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم... بعد ازچند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به پسر توي آینه میندازم زمزمه وار میگم: اینه پسر... اعتماد به نفست رو از دست نده... نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توي این خونواده تجربه کردي لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روي اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم... نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهاي بلند به سمت در اتاق میرم... لبخند رو از چهره ام پاك میکنم همه ي جدیتم رو توي صورتم میریزم... خونسرده خونسرد... بیتفاوت بی تفاوت... آرومه آروم... بدون استرس و نگرانی... در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم... کای و بابا رو میبینم که روي مبل مقابل هم نشستن و کای به آرومی چیزي به بابا میگه... کلافگی از صورت بابا پیداست... صورت کای رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزي بگه که نگاهش به من میفته... نگاهش پر از حیرت میشه... مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درك میکنم... با گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم... کای وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره... خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روي یکی از مبلهاي یه نفره میشینم زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم... جونگکوک از اتاقش خارج میشه... با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه... اینبار من متعجب میشم... عکس العمل متفاوت جونگکوک برام جاي سوال داره به جاي تعجب نگاهش پر از ترس ونگرانیه....آچا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی بابا: آچا ساکت باش.. آچا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه يکی از اتاقت اومدي بیرون؟ جونگکوک با تعجب به طرف ما میاد و کنار کای که روي یه مبل دو نفري نشسته بود میشینه و به من خیره میشه.. لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم.. کای: ما هم باهات حرف داریم.. بابا با داد میگه: کــای.. کای با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا..........بابا با اخم میگه: اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو... بشین و ساکت باش... سرجاش میشینه و هیچی نمیگه با تعجب به همگیشون نگاه میکنم... حرفاي کای و آچا رو درك نمیکنم... همچنین نگرانی جونگکوک و عصبانیت بابا هم برام جاي سوال داره.. بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگواز فکر رفتاراي عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم به چشمهاي بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟از سوالم متعجب نشد... اخمم نکرد... هیچ تغییري در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی... انگار منتظر این سوال از جانب من بوداز جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیابعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم... بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صداي آچا متوقف میشه.. آچا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخواي همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنی.. بابا با اخم به طرفش برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: آچا باز شروع نکن..
آچا: چی رو شروع نکنم... اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من... مثله همیشه پسرت رو به خونوادت ترجیح میدي؟... حقیقت زندگیه تو همینه.. یونجین مرد چون جیمین مهمتر از من وبچه هاي من بود... باورم نمیشه.. این همون آچایی هستش که همه ي این سالها بزرگم کرده... واقعا باورم نمیشه من این زن رو سال هاي سال مادرم میدونستم... یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره... یعنی اون پسرم وسرم گفتن ها همش یه نمایش بود... مگه میشه این همه سال نمایش بازي کرد... مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد... آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم...چرا نمیتونم باور کنم که آچا از من متنفره... چرا اینقدر باورش سخته...با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم بابا با ناراحتی میگه: آچا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... چرا.....آچا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: جیمین رو روز اول آوردي تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ي اون زنیکه رو نگهدارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... هر بار جیمین رو به بچه هات ترجیح دادي و من هرحرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... یونجین مردو من اومدم جیمین رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... آبروي خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو باهاش روشن کنم باز گفتی چرامثله بچه ها رفتار میکنی... الان هم باز داري همین جمله ي مسخره رو تکرار میکنی... تا کی میخواي دست به سرم کنی... خستم کردي... من دیگه بریدم... دیگه نمیکشم... بابا من که گناه نکردم زنت شدم... این همه سال جیمین رو مثله پسر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ي دخترم... دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم... هر چی میخواي بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردي که هیچ در غیر این صورت دور من رو براي همیشه خط بکش... امشب گفتنی ها رو نگی واسه ي همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم...بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از آچا میگیره....با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو براي نشستن انتخاب میکنه و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین... با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... آچا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابامیره... وقتی به بابا میرسه روي مبل دو نفره اي که بابا براي نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ي این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟با صداي بابا به خودم میام بابا: بشین.. نگاهی
به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره اي واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم...سرمو به نشونه ي باشه تکون میدمو خودم رو روي مبل پرت میکنم سکوت سنگینی توي سالن حکم فرماست... کای با اخم جونگکوک با ناراحتی آچا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزي فکر میکنن... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سرمیبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفاي دیشب آچا همه و همه حقیقت محض بودمعلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم براي آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم.. دهنمو باز میکنم و با خونسردي میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو آچاست که تو رو بزرگ کرده با خونسردي میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه آچا من رو..........بابا با داد میگه: آچا نه مامان.. با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ي گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش براي جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد آچاست... هر چند من هم دیگه انتظاري از ایشون ندارم...آچا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین...آچا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........بابا با ناراحتی میپره وسط حرف آچا و میگه: آچا تمومش میکنی یا نه؟.. آچا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو آچاست و خونواده ي تو هم همین افرادي هستن که توي سالن رو نشستن بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ي سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ي اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ي حرفاي شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونین اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدك میکشه بدونم.. بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم.. با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ي خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توي این خونه نگه داشتین... اگه آچا واقعا من رو مثل پسر خودش میدونست براي یه بار هم که شده توي این چهار سال پاشو توي اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه کای واقعا من رو برادر خودش میدونست جلوي هر غریبه اي روي من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ جونگکوک خیلی جاها هوام رو داشت... جونگکوک رو برادرم میدونم ولی بقیه تون درشرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ي افراد این سالن رو خونواده ي خودم بدونم.. نگاهی به جونگکوک میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهاي دستش بازي میکنه.. بابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندي زدي... واقعا برام جاي سواله الان با چه رویی جلوم واستادي و زبون درازي میکنی.. با ناراحتی میگم: چرا متوجه ي حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم... من نمیخوام زبون درازي کنم... من که حرف بدي نمیزنم... میگم یه نشونه از مادرم به من بدین... نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه اي از مادرم بهم میدین... مگه از شماها چی میخواستم... توي تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم... توبدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم...تنها چیزي که خواستارش بودم ذره اي محبت بود که هر روز وهر لحظه از من دریغ کردین... هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه کای،جونگکوک یا یونجین در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخوردمیکردین؟... حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟...آچایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه هاي خودش میکرد... نه پدر من...من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو پسر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم کاري نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....آچا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردي و تهیونگ رو به این خونه کشیدي و وقتی دیدي تهیونگ تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدي.. آخرش هم که از راه هاي دیگه وارد شدي و دختر یکی یه دونموراهی قبرستون کردي... به جاي لباس عروس کفن تنش کردي داغش رو واسه ي همیشه به دلم گذاشتی... باز هم میگی من بی گناهم... بچه هاي من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........بابا با داد میگه: آچا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخواي بري تو اتاق صحبت کنی... چرا میخواي مخفی کاري کنی.. کای با ناراحتی میگه: باب......بابا چنان نگاهی به کای میکنه که حرف تو دهن کای میمونه و اما جونگکوک هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشماي آچا جمع میشه... نگام پر از دلسوزي میشه... دوست ندارم اینجوري بینمش... بالاخره مدتها جاي مادرم رو برام پرکرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توي سالن قدم میزنه هیچکس هیچی نمیگه..آچا آروم آروم اشک میریزه بابا بی توجه به اشکهاش خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ي من چه دیدي داري...دیگه حوصله ي دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ي آقای لی میاد دنبالت که ببرتت دیگه دوست ندارم بیشتر ازاین جو زندگیم رو براي توي نمک نشناس خراب کنم بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعاي پدري میکرد خیره میشم... کسی که آچا رو مادرم میدونست خودش روپدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه... به جونگکوک نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلندنمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب جونگکوک رو دارم... هر چی باشه آچا مادرشه... محاله من رو به مادرش ترجیح بده.. لبخند تلخی میزنم... بغض بدي تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه... حالا مفهوم حرفاي آچا رو میفهمم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه... به آچا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبري از گریه نیست... انگار همه ي گریه هاش فقط و فقط برای این بود که من توی این خونم..
زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزي به نام احساسه...خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه اي که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدري میندازم که همه ي حرفاش یه ادعاي توخالیه... از هیچکس متنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاري ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم همونجور که نشستم به سردي میگم: من محاله با کسی که نمیشناسم پامو از این خونه بیرون بزارم بابا از بین دندوناي کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو.. با تحکم میگم: گفتم محاله با کسی که نمیشناسم از این خونه برم.. بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی... با لبخندي تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزي که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودي رفع زحمت میکنم...خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم بابا چنان فریادي میزنه که باعث میشه از ترس روي مبل جا به جا بشم... نتیجه ي فریادش لرزیه که به تنم افتاده...ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی آچا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روي قلبش میذاره...درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز همدلیلی براي شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزي درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیزحل میشدو من الان به جاي اینکه رو در روي پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... بابا: چی؟ بري که یه گند دیگه بالا بیاري.. سعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندي بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ي خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توي زندگی پام رو کج نذاشتم...حتی توي بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیري که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب منه..
BẠN ĐANG ĐỌC
no one was like you
Fanfictionکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...