پارت پونزدهم

118 36 0
                                    

به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشبتا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که ازشدت درد صورتم جمع میشه... با دردي که توي بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکاي بابا میفتم... ماجراي دیشب مثل یه پرده سینما جلوي چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روي تخت بلند میشم..
و سمت سرویس میرم.. وقتی از دستشویی بیرون میام نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام... با گام هاي بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهاي موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوض کردن لباسام خودم رو به میزم میرسونم تا میکاپ مختصري کنم... بالاخره یه جوري باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم روپایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو داخل آینه نگاه باورم نمیشه این پسری که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ي اون همه درد نشدم.. دستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینموحرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی پر از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصري میکنم.... هرچند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم... گونه ي سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توي ذوق میزنه.... فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم شونه اي بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیال.. با ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کوله پشتیم میرم...کوله  رو برمیدارمو کلاه هودیم رو  رو روي سرم مرتب میکنم... نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنموتوي جیب هودیم میذارم... با قدمهاي بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدماي این خونه بیفته... دیشب تادیروقت هم امیدوار بودم جونگکوک یه سري بهم بزنه.. پوزخندي میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشم.. همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندي رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوي خاك میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکت میکنم با اینکه توي این خیابونا از خاك خبري نیست ولی بعد از بارون این بو توي خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکت میفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیربرسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دومهم خبري نیست روي نیمکتاي آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره
اتوبوس میرسه.. اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روي زمین پرت میشه... با حرص سري تکون میدمو کیفم رو از روي زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روي اولین جاي خالی میشینمو بی توجه به آدماي داخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنم زیر لب زمزمه میکنم: عجب روزي شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشه آهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاري رو هم خراب کردم نمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ي این کارا رو انجام دادم که متوجه ي هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودي شرکت میندازم زمزمه وار میگم: جیمین یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده اي چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسورحرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ي همکف هست و دیگه واسه ي این یه مورد معطلی ندارم... سریع به داخل آسانسور میرمو دکمه ي مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو به بیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبري از منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه اي صبر میکنم ولی باز هم خبري از منشی نمیشه... گوشی رو ازجیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... به ناچار به سمت در اتاق یونگی میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صداي بیا تو یونگی رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...یونگی همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم لی خبري از مترجم جدید نشد.. سرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلام.. سنگینی نگاش رو روي خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخره تشریف فرما شدي.. زمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسید.. یونگی: جنا.....نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردي میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده اي؟.. بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتم.. میخواد چیزي بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنه.. با بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنم.. با ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: جیمین چه بلایی سر صورتت اومده؟از جیمین گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم بعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه.. با چند گام بلند فاصله ي بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟دستامو تو جیب هودیم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توي اتاقش خودنمایی میکنه حرکت میکنم.. وقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم بایدجواب بدي؟با این حرفش پوزخندي رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم...موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روي پهلوم میذارمو به آرومی میشینم...سرمو بالا میارم که یونگی رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینم.. یونگی با تعجب میگه: جیمین چی شده؟از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفاي دیشب از دست من عصبانی باشه...پس چرا الان براي منی که مایه ي عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو براي بدترین چیزا آماده کرده بودم امامثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... یونگی غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه که توي عمرم دیدم... یه روز فکرنمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توي باغ با
خودم میگفتم محاله بهم دست درازي کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردم میگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترك کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهام برخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... یونگی واقعا غیرقابل پیش بینیه.. یونگی با حرص میگه: جیمین یا مثله بچه ي آدم میگی چه مرگت.......دستمو از روي پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقاي مین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجااستخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسم.. با خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره...کشوي میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنم کشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روي میز، روبه روي من پرت میکنه...یونگی: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شده.. شروع به خوندن نوشته ها میکنم...یونگی با لحن مسخره اي میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتی.. همونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردي میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا برام از هر آشنایی آشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه اي غریبه تر هستین پس دلیلی براي اعتماد وجودنداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه پسر بی پناه رو داشت اصلا کار درستی نیست.. هیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملاي بچه گانش زیاد برام مهم نیست بی توجه به یونگی ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به یونگی نگاه میکنم.. با لبخند مرموزش بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانی بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاري رو ازجیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم.. بعد باحالت مسخره اي خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید جناب پارک جیمین.. با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردي میگه: کدوم کارا جناب پارک... خونسردي تون رو حفظ کنید... از آقای با شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیده.. بعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره اي بهم زل میزنه- این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودي... میخواي بگی معنی این جمله ي ساده رو هم نمیدونی... ازاونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاري میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ي مهم رو توضیح بدم... اگ هبخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنی.. لعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزي نمیگم.. میخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدي بذار اینجوري بگم... جناب پارک جیمین شما باید به مدت سیصد و.........با داد میگم: تمومش کن.. با داد من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندي پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو- این بازي مسخره اي رو که امروز شروع کردي؟یونگی: مگه بچه ام بخوام باهات بازي کنم.. میخوام چیزي بگم که خودکار رو روي میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردي به طرف میزش حرکت میکنه.. همونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوري واسم کار کنی پس نه وقت من روبگیر نه وقت خودت رو- قرار ما یه ماهه بود.. با تمسخر میگه: من هم علاقه اي ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ي این شرکت تصمیم نمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ي جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد- من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنم.. پشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقاي چو پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو دادبا حرص میگم: این هم جز نقشه هاته. نگاه مرموزي بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ي آقاي چو زنگ بزنمواز رفتاراي اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...- خیلی پستی.. اخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ي رفتاراي اخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاري نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اون قرارداد رو امضا کنی...با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقاي چو خودش به من گفت فقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یه سال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی براي من یا شرکتم به وجود بیاري آقاي چو مسئول کاراي تو میشه.. با تعجب نگاش میکنم.. با داد میگه: بجاي اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن- یونگی چرا مزخرف میگی... کاراي من چه ربطی به آقاي چو داره؟صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوري میکنم... از اونجایی که آقاي چو تو رو معرفی کرد........- معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم... با لبخند مرموزي میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئول همه چیز باشه.. با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردي یونگی.. بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخواي امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواستی.. بهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردي گوشی تلفن رو برمیداره و شماره اي رو میگیره... بعداز چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد.. یونگی: سلام آقاي چو.. با شنیدن اسم آقاي چو رنگم میپره... خیلی نامردي یونگی... خیلی خیلی نامردي... نمیدونم آقاي چو چی میگه ولی جواب یونگی رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقاي چو.. حق با شماست......یونگی: راستش  مزا.........همونجور که داره حرف میزنه خودکاري رو از روي میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنم.. وقتی سرمو به نشونه ي نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه.. یونگی: بله بله داشتم میگفتم مزاحمت.......دیگه طاقت نمیارمو خودکار رو از روي میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزي نگه.. یونگی با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم.. با ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمواونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنم.. یونگی هم خوشحال از پیروزي خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنه با عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه زمزمه وار میگه: خوبه.. میخوام چیزي بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جاي اینکه بهم بگی نامردي و پستی و ازاین حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیري.. با حرص از جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟..یونگی: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ي کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ي اول رو تو اتاق خودم بمون تا اتاقت آماده بشه.. با تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... براي دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند...فعلا جاي خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیست.. به جز حرص خوردن کاري از دستم برنمیاد... به میزي که گوشه ي اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کارات سر و سامون بده تا ببینم چی میشه.. با حرص به سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کولم رو گوشه ي میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تا متنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روي میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیاده.. به آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصر.. با دهن باز بهش خیره میشم.. که با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیاي یا با بهونه هاي الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشه.. با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجوراحساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... یونگی روي مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روي خودش احساس میکنه.. چون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنه.. با جدیت میگه: چیه؟زیرلب میگم: هیچی..
و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توي اتاق رئیس شرکت کارمیکنه... رئیس شرکت به جاي کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعی.. میکنم از فکر یونگی و رفتاراي عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگه یکسره کار میکنم تا ترجمه ي متون تموم میشه... سنگینی نگاه یونگی رو روي خودم احساس میکنم اما بدون اینکه نگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شد؟ نگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سري تکون میدمو میگم: فقط مونده تایپش.. یونگی: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بده.. با تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیله.. یونگی: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشه.. شونه اي بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارم.. یونگی: هرجور که مایل.. یبعد از تموم شدن حرفش از روي مبل بلند میشه و کتش رو که روي یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کت اسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متن هاي ترجمه شده رو ازت بگیرم.. دستش به سمت دستگیره ي در میره تا بازش کنه.. با صداي آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....توي حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توي ترجمه ها نباشه.. میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه.. آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنی.. دوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم..

no one was like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora